
یک سال یکی از گوسفنها را عقاب برد. آخر سال
چوپان هرچه قسم خورد، ارباب حرف او را باور نکرد و
گفت: «من نُه تا گوسفند به تو دادم نُه تا را هم پس
میگیرم.»
چوپان بیچاره که خودش فقط یک گوسفند داشت،
مجبور شد گوسفند خودش را به ارباب بدهد و خودش
غمگین و ناراحت به خانه برگردد؛ در حالی که فکر میکرد
حالا زن و بچهاش تمام زمستان را چه کنند. چون آنها با
شیر آن گوسفند زندگی را میگذراندند. دوست مرد چوپان
هم برای دلداری او به سراغش رفت.
فردای آن روز ارباب به میدان ده آمد و نُه گوسفند
لاغر هم با خودش آورد و فریاد کشید: «آهای مردم ...کی
چوپان من میشود و این نُه گوسفند را پروار میکند؟»
همه خود را کنار کشیدند. ارباب دوباره و سهباره حرفش
را زد و مرد چوپان جلو آمد. اول هرهر خندید و بعد گفت:
«من قبول میکنم، ولی مزدم را اول میگیرم.»
ارباب خندید و گفت: «باشد،قبول است» و مزدش را
داد و گوسفندها را به او سپرد.
همه مرد خوش خنده را سرزنش کردند و گفتند: «ارباب
به تو هم رحم نمیکند»، ولی خوش خنده خندیدو به سراغ
دوست چوپانش رفت. یکی از بهترین گوسفندها را به او
داد و گفت: «بگیر دوست من! این هم گوسفند تو.»
دوستش با ترس گفت: «ولی ارباب دمار از روزگارت
در میآورد.»
خوش خنده خندید و گفت: «نترس.نگران نباش
صبرکن تا آخر سال.»
* * *
آخر سال ارباب به سراغ خوش خنده آمد تا
گوسفندهایش را پس بگیرد. وقتی آنها را شمرد، دید به
جای نُه تا هشت تا هستند. با فریاد به خوش خنده گفت:
«آهای خوش خنده! اینها که فقط هشت تا هستند.»
خوش خنده خندید و گفت: «هشت تا باشه خه.»
و هشت تا باشه خه یعنی: «هشت تا باشه خوب.»
ارباب فریاد کشید: «ولی من نُه تا به تو داده بودم.»
خوش خنده گفت: «خوب پس نُه تا باشه خه.»
ارباب باز فریاد کشید: «ولی اینها فقط هشت تاست.»
خوش خنده گفت: «شما اربابی،هر چه شما بگویی
درست است، حالا هشت تا باشه خه.»
ارباب گفت: «ولی من نُه تاگوسفند به تو دادم.»
خوش خنده گفت: «نُه تا باشه خه،هر چه شما بگی،
شما اربابی.»
ارباب نگاهی به دور و برش کرد و گفت: «انگار این
راستی راستی عقلش کم است؛ بعد دستور داد نُه نفر بیایند
و توی یک صف بایستند. بعد به هر کدام یک گوسفند داد.
[[page 6]]
انتهای پیام /*