
نینیها
نویسنده:طاهره ایبد
مامانی بزرگ هم یکی یکی لباسهای مرا درآورد، من
میخواستم گریه کنم، ولی مامانی بزرگ هی برای من
آواز خواند:
قربونت برم الهی چه خوشگلی،چه ماهی
بعد مامانی بزرگ لگن را پر از آب کرد و زیر بغل مرا
گرفت تا بگذارد توی آب. من ترسیدم،آب را دوست نداشتم؛
ولی زورم به مامانی بزرگ نرسید. مامانی بزرگ مرا نشاند
توی لگن، انگار توی شکم مامانی بودم، آن قدر خوب بود.
آن قدر خوب بود که دست مامانی بزرگ را ول کردم و
پاهایم را تکان دادم و بعد دستهایم را کوبیدم توی آب.
محمد حسین هنوز داشت گریه میکرد، وقتی مرا دید که
چیزی نمیگویم، گفت: «محمد مهدی نمیترسی؟»
گفتم: «نه،خیلی خوبه.»
بعد مامانی هم محمد حسین را گذاشت توی لگن و
دو تایی هی دستهایمان را توی آب زدیم و آب پاشیدیم
بیرون و خندیدیم. همان طور که آب بازی میکردیم،
مامانی بزرگ هم کم کم آب میریخت روی سرمان، بعد
شامپو ریخت و سرمان را یواش چنگ زد و من و
محمد حسین یک کم گریه کردیم؛ ولی گریهمان زود تمام
شد، آخر شامپوهای روی سرمان، از روی گردن و شکممان
سر خورد و ریخت توی آب لگن. روی آب
بادکنکهای کوچولو و سفید درست شد. مثل
همانهایی که یک روز بابایی برایمان خرید.
من و محمد حسین میخواستیم آنها
را بگیریم؛ ولی آنها فرار میکردند و ما
میخندیدیم. مامانی بزرگ و مامانی که
ما را لیف زدند، بادکنکها خیلی بیشتر شد
و ما کلی بازی کردیم. مامانی بزرگ به
مامانی گفت: «این جوری بچه رو حموم
میکننها.»
بعدش دیگر خیلی بد شد؛ چون آنها،
ما را زیر آب گرفتند و شستند. بعد هم
دورمان حوله پیچیدند که خشک بشویم.
ما نمیخواستیم از حمام بیاییم بیرون، برای
همین من و محمد حسین زدیم زیر گریه.
اصلاً این آدم بزرگها همیشه دوست دارند
نینیها را اذیت کنند، وقتی ما نمیخواهیم
برویم حمام،به زور ما را میبرند؛ وقتی
میخواهیم توی حمام بمانیم، ما را
میآورند بیرون. کاشکی ما نینیها آدم بزرگ
بودیم و میتوانستیم خودمان هر روز برویم
حمام و بادکنک بازی کنیم و این آدم بزرگها،
نینی بودند و حسابی ادبشان میکردیم. حیف!
[[page 14]]
انتهای پیام /*