
یک روز پسرک به میوهفروشی رفت تا مقداری سیب
بخرد. سایۀ جادوگر همراه پسرک بود و باید کارهای او را
تقلید میکرد، ولی برعکس برای پسرک دردسر درست
میکرد. مثلاً سایۀ پرتقالها را کنار موزها میگذاشت و سایۀ
موزها را کنار خیارها و همه چیز را در هم و برهم میکرد.
مرد میوهفروش که این وضع را دید با عصبانیت فریاد زد:
«آن سایه را فوراً بیرون بیندازید. من چطور میتوانم این
پرتقالهای بدون سایه را بفروشم؟ چه کسی موزها را با
سایههای پرتقال میخرد؟» پسرک خیلی ناراحت شد ولی
چون قول داده بود، نمیخواست سایۀ جادوگر را تنها رها
کند. بنابراین بدون این که سیب بخرد، با شرمندگی از
میوهفروشی خارج شد و به خانه برگشت.
در خانه هم سایۀ جادوگر، او را
راحت نمیگذاشت؛ گاهی برای
پسرک شکلک درمیآورد، گاهی با
خندۀ شیطانیاش طوطی پسرک را
میترساند یا این که دُم سایۀ سگ
او را میکشید. مادر پسرک هم وقتی
رفتار او را دید، خیلی ناراحت شد و گفت:
«من نمیتوانم آن را تحمل کنم. لطفاً ببرش
بیرون و همان جا از آن مراقبت کن.» پسرک
در نگهداری سایۀ جادوگر خیلی دقت
میکرد که او چیزی برای شیطنت و
خرابکاری پیدا نکند و همین موضوع،
سایه را بیشتر عصبانی میکرد.
با تمام مراقبتهای پسرک، بالاخره
سایۀ جادوگر حیلۀ جدیدی بکار گرفت.
او شروع به آزار و اذیت سایۀ
پسرک کرد. او پشت سر
هم سایۀ پسرک را گاز
میگرفت یا از پاهایش
نیشگون میگرفت و خلاصه
سر به سرش میگذاشت. سایۀ پسرک سعی میکرد با سایۀ
جادوگر مهربان باشد، ولی درعوض او هر روز آزار و اذیتش
را بیشتر میکرد. چیزی که سایۀ پسرک را از همه بیشتر
عذاب میداد، این بود که سایۀ جادوگر، مرتب آن را به
جاهای تاریک هُل میداد تا ناپدید شود. یک روز وقتی
پسرک برای ناهار به خانه میرفت، دید که هر دو تا سایه،
یعنی هم سایۀ واقعی خودش و هم سایۀ جادوگر به طرف
او دویدند. سایۀ جادوگر سایۀ کوچولوی پسرک را با ناخنهای
درازش گرفته بود. سایۀ پسرک دیگر نتوانست این وضع
را تحمل کند؛ در نتیجه از پاهای پسرک جدا شد و دوان
دوان از جاده پایین رفت و ناپدید شد. پسرک هر چه به
دنبال سایهاش گشت، فایدهای نداشت. بنابراین ساکت
ایستاد و گوش کرد. آن روز، روز ساکت و آرامی بود.
آن قدر ساکت که میتوانست صدای خندههای
جادوگر را بشنود.
حالا دوباره پسرک فقط یک سایه داشت،
اما آن سایه، سایۀ خودش نبود. سایۀ واقعی او
رفته بود و حالا فقط سایۀجادوگر برای او مانده
بود. از آن به بعد بود که همه با تعجب
به پسرک نگاه میکردند.او خیلی
غمگین بود، اما با این حال
سعی میکرد سایۀ جادوگر
را دوست داشته باشد و از آن
به خوبی مراقبت کند. چند
روز گذشت و باز چند روز دیگر
هم گذشت. بالاخره جادوگر
از سفر برگشت و پیغامی برای
پسرک فرستاد.
بچهها شما میدانید که
جادوگر چه پیغامی برای پسرک
فرستاد؟
ادامه دارد
[[page 27]]
انتهای پیام /*