
پشت کوه کنار رود، آن دور دور، شهر نزدیک،شهر غریب،
شهر آشنا، همه باید باز شوند! عمو نوروز میآید!»
یکدفعه پر سیاه، پر حنا، پر طلا، پر سفید، پر مشکی،
همه به دنبال پر نقرهای پرواز کردند. همه پروازکنان به
این شهر و به آن شهر، اینجا و آنجا، دور و نزدیک، کنار
رود پشت کوه، به همه جا رفتند و گفتند: «کی خواب و
کی بیدار؟همه خواب خواب و عمو نوروز بیدار! دروازهها
را باز کنید! پنجرهها را باز کنید! عمونوروز میآید! سالی
یک روز میآید!»
دروازههای شهرها پشت سر هم باز شدند. پنجرهها
رو به ماه باز شدند. آسمان پر از صدای آواز و شادی و خنده
شد. خاله خورشید موهای بلند و سفید و پیچ در پیچ و نرم
و نازکش را میبافت و میگفت: «آی عمو نوروز، دلها پر
امید، آرزو به لب، چشم انتظار، پس کی میآیی؟آی عمونوروز،
آی سالی یک روز!امشب میآیی؟
همه و همه برای هم آرزوهایشان را تعریف میکردند.
بعضی دخترها و پسرها، آرزوهایشان را برای ماه وستارهها
تعریف میکردند، و بعضی آرزوهایشان را به هیچکس
نمیگفتند و فقط میخواستند برای عمونوروز تعریف کنند.
خاله خورشید نشسته بود و به آرزوی این و آن گوش
میداد.چه شبی بود!آسمان پر از ستاره بود.همۀ
مردم شهر بیدار بودند.همۀ پرندهها بیدار بودند.
صدای قلقل چشمهها میآمد.از هر گوشهای
صدای ساز و آواز میآمد. همه زیر لب، توی
دلشان میگفتند: «عمو نوروز کی میآیی؟
سالی یک روز کی میآیی؟»
نزدیک صبح بود. بعضی خواب و بعضی
بیدار بودند. نسیم خنک و مهربان میآمد.
بعضی آواز میخواندند. با نسیم بوی گل
و سبزه میآمد. بعضی خواب و بیدار
بودند. نسیم تو کوچهها،خانهها،پنجرهها
میگشت و میرفت.بعضی تو خواب
میگفتند: «عمو نوروز! کی میآیی؟»
همه جا پر از نور مهتاب بود. بعضی تو
خواب و بیداری میگفتند: «عمو نوروز، مرد
پیروز، خوش آمدی! خوش آمدی!»
پرندها دسته دسته تو آسمان پرواز
میکردند. نم نم باران، خیلی نرم و مهربان رو
برگ درختها مینشست. بعضی تو بیداری،با چشمان
[[page 10]]
انتهای پیام /*