مجله کودک 26 صفحه 10

کد : 108116 | تاریخ : 01/01/1381

پشت کوه کنار رود، آن دور دور، شهر نزدیک،شهر غریب، شهر آشنا، همه باید باز شوند! عمو نوروز می­آید!» یکدفعه پر سیاه، پر حنا، پر طلا، پر سفید، پر مشکی، همه به دنبال پر نقره­ای پرواز کردند. همه پروازکنان به این شهر و به آن شهر، اینجا و آنجا، دور و نزدیک، کنار رود پشت کوه، به همه جا رفتند و گفتند: «کی خواب و کی بیدار؟همه خواب خواب و عمو نوروز بیدار! دروازه­ها را باز کنید! پنجره­ها را باز کنید! عمونوروز می­آید! سالی یک روز می­آید!» دروازه­های شهرها پشت سر هم باز شدند. پنجره­ها رو به ماه باز شدند. آسمان پر از صدای آواز و شادی و خنده شد. خاله خورشید موهای بلند و سفید و پیچ در پیچ و نرم و نازکش را می­بافت و می­گفت: «آی عمو نوروز، دلها پر امید، آرزو به لب، چشم انتظار، پس کی می­آیی؟آی عمونوروز، آی سالی یک روز!امشب می­آیی؟ همه و همه برای هم آرزوهایشان را تعریف می­کردند. بعضی دخترها و پسرها، آرزوهایشان را برای ماه وستاره­ها تعریف می­کردند، و بعضی آرزوهایشان را به هیچ­کس نمی­گفتند و فقط می­خواستند برای عمونوروز تعریف کنند. خاله خورشید نشسته بود و به آرزوی این و آن گوش می­داد.چه شبی بود!آسمان پر از ستاره بود.همۀ مردم شهر بیدار بودند.همۀ پرنده­ها بیدار بودند. صدای قل­قل چشمه­ها می­آمد.از هر گوشه­ای صدای ساز و آواز می­آمد. همه زیر لب، توی دلشان می­گفتند: «عمو نوروز کی می­آیی؟ سالی یک روز کی می­آیی؟» نزدیک صبح بود. بعضی خواب و بعضی بیدار بودند. نسیم خنک و مهربان می­آمد. بعضی آواز می­خواندند. با نسیم بوی گل و سبزه می­آمد. بعضی خواب و بیدار بودند. نسیم تو کوچه­ها،خانه­ها،پنجره­ها می­گشت و می­رفت.بعضی تو خواب می­گفتند: «عمو نوروز! کی می­آیی؟» همه جا پر از نور مهتاب بود. بعضی تو خواب و بیداری می­گفتند: «عمو نوروز، مرد پیروز، خوش آمدی! خوش آمدی!» پرند­ها دسته دسته تو آسمان پرواز می­کردند. نم نم باران، خیلی نرم و مهربان رو برگ درختها می­نشست. بعضی تو بیداری،با چشمان

[[page 10]]

انتهای پیام /*