
این دو تا خیال دارند سفره هفت سین دوست را بریزند به
هم. محمدحسین دوباره دارد خودش را میکشد طرف کاسۀ
سمنو.
از خانم ایبد میپرسم: «تا حالا چند تا کتاب از شما
چاپ شده است؟»
خانم ایبد میگوید: «بیست ویکی که البته بعضی از آنها
برای بزرگسالان است.»
میپرسم: «راستی این نینیها به کتاب هم علاقه
دارند؟»
خانم ایبد میگوید: «از خودشان بپرسید!»
محمدحسین میگوید: «من خیلی کتاب دوست
دارم،کاغذ دوست دارم، این قدر صدایش خوب
است.از صدای خشِ خشِ آنها خیلی خوشم میآید.
کتاب خیلی خوب است.»
محمد مهدی میگوید: «من کتاب دوست دارم،
تویش یک چیزهای خوشگلی هست، نینی هست،
مامانی هست،بابایی هست.قرمزی هست، موش
هم دارد.»
محمد حسین آمده است پایین و چهار دست و پا این طرف
وآن طرف میرود، محمد مهدی هم میخواهد راه بیفتد.الان
است که دفتر دوست را بریزند به هم.
به خانم ایبد میگویم: «میدانید که داریم وارد سال
نو میشویم، چه حرفی، چه آرزویی برای بچهها
دارید؟
ایبد میگوید: «دلم میخواهد بچهها هیچ وقت از کتاب
دور نشوند و در این سال نو، برای همه آنها و همۀ نینیها
آرزوی سلامتی دارم واین که درکنارآدم بزرگهاروزهایخوبی
داشته باشند.»
تا این دوقلوها خرابکاری نکردهاند، باید مصاحبه را تمام
کنم. به آنها میگویم: «شما چه حرف و آرزویی دارید؟»
محمد مهدی میگوید: «من عید را به نینیها،
مامانیها،باباییها و مامانی بزرگها تبریک میگویم؛
کاشکی این آدم بزرگها این دو قلو قرمزیها را از
توی آن شیشۀ کوچولو بیاورند بیرون؛ گناه دارند.
کاشکی هم ما را این قدر ماچ نکنند.»
محمد حسین هم میگوید: «کاشکی همۀ همۀ آن
خوردنیهای توی هفت سین مال من باشد.عید
نینیها هم مبارک.عید نینیهای تو شکم مامانیها
هم مبارک.عیدسوسکها هم مبارک،عید موشها
هم مبارک،عید...»
خانم ایبد به محمد حسین میگوید: «بس است دیگر،
محمد حسین!»
بعد اورا بغل میکند و یکدفعه دستش را از زیر او برمیدارد
و میگوید: «ببخشید، من باید پوشک اینها را عوض کنم،
مامانشان آنها را به من سپرده. من هم سال نو را به نینیها
و بچهها و دوستانِ دوست تبریک میگویم.»
موقع رفتن محمدحسین تندی انگشتهایش را توی کاسه
سمنو میزندوانگشتش را میکند توی دهنش. ما هم فوری
دو جلد کتاب را که کادو کردهایم، به آنها عیدی میدهیم و با
آنها روبوسی میکنیم و آنها هم برای ما دست تکان میدهند
و از دفتر دوست میروند.
[[page 19]]
انتهای پیام /*