مجله کودک 26 صفحه 39

کد : 108145 | تاریخ : 01/01/1381

باید نشریه را زودتر از ایام نوروز برای چاپ آماده می­کردیم و به همین خاطر مجبور شدیم خیلی ناخوانده و سرزده خودمان را به خانه­های هنرمندان، شاعران و نویسندگان کودک و نوجوان مهمان کنیم. بعضی از آنها با روی گشاده ما را،با آنکه ناخوانده بودیم،به خانه خود مهمان کردندو درست زمانی که همه مشغول خانه تکانی بودند، به ما اجازه دادند که به عید دیدنی برویم. بعضی دیگر از آنها با روی خوش و بعضی­هایشان با کمی تعجب ما را به خانه­شان راه ندادند و گفتند مشغول خانه تکانی هستیم؛ بروید و هر وقت عید شد برگردید. آنچه امروز می­خوانید، پاسخ کسانی است که با مهمان­نوازی ما را به خانه دعوت کردند. امیدواریم در دیدارهای بعدی دوست، با بقیه هنرمندان هم سخن بگوییم؛ البته نه این قدر بی­موقع! عید دیدنی عجیب مانا نیستانی؛کاریکاتوریست: ماهی قرمز حق مسلم سوسمار را خورده است. مانا نیستانی در سال 1380اولین کار هنری­اش را برای کودکان به انجام رسانده است.او طراح داستان­های مصور دوست کودکان و کاریکاتوریست مجلات و روزنامه­های بزرگسالان است.عید دیدنی دوست کودکان با او را بخوانید. خاطرات کودکی نمی­دانم چرا هروقت دنبال یک چیز بخصوصی می­گردم، هزار و یک چیز دیگر،غیرازآن چیزرا پیدامی­کنم.انگار آن چیزلج می­کند و از دستم در می­رود.یکی­اش همین خاطرۀ دوران کودکی. مگرآدم بدون خاطره هم می­شود؟آن هم ازدوران کودکی که همه­چیزدرآن­تروتازه و اصلاًیک جورهای دیگری است؛ اماهمین­که ازمن­پرسیدید یک­خاطرۀ کودکی­ام راتعریف­کنم یکهو مغزم عین ورق سفید نقاشی، خالی از هر نقش و نگاری شد!راستش چیزهایی ازمغزم می­گذرند، امانمی­دانم کدامشان واقعاًجذاب است؟مثلاً آن دفعه که معلّمم مادرم را صدازد و مانانیستانی وقتی این­قدری بود! کاریکاتوری را که کشیده بودم (اسکلتی در حال صیدِ استخوان ماهی از آبِ!) نشانش داد و گفت مرا پیش روانپزشک ببرد! یا آن دفعه که «اشکان» دوست برادرم، زنگ زد و برایش پیغام گذاشت و من هم وقتی برادرم به خانه آمد، اسمش را فراموش کردم و گفتم: «بِشکن» کارتِ دارد... شاید هم نامه­هایی که هفته قبل از عید هر سال روی پله­های خانه می­گذاشتم وتویش­عیدی دلخواه آن­سالم رابرای عمو نوروزمی­نوشتم. راستی چقدر به عمو نوروز اعتقاد داشتم وچقدرتوی ذوقم خورد وقتی یک سال بدون اطلاع مادرم، نامۀ عیدی­ام رایواشکی روی پله گذاشتم (می­خواستم مطمئن بشوم هدیه­ها کار خود خود عمونوروز است و ربطی به مادرم ندارد) و فردایش دیدم کاغذم دست نخورده روی پله مانده. داشتم به این خرده­ریزهای پراکنده فکر می­کردم که چشمم به عکسی که می­بینیدافتاد. این عکس مربوط به اولین باری است که سرم را با نمرۀ چهار تراشیدم.یک روز ناظم مدرسه بدجوری پیله کردکه باید موهایم راتا فردا کوتاه­کوتاه کنم.چون آن شب درس داشتم و فرصت رفتن به آرایشگاه نبود، مادرم

[[page 39]]

انتهای پیام /*