
باید نشریه را زودتر از ایام نوروز برای چاپ آماده میکردیم و به همین خاطر مجبور شدیم خیلی
ناخوانده و سرزده خودمان را به خانههای هنرمندان، شاعران و نویسندگان کودک و نوجوان مهمان کنیم.
بعضی از آنها با روی گشاده ما را،با آنکه ناخوانده بودیم،به خانه خود مهمان کردندو درست زمانی
که همه مشغول خانه تکانی بودند، به ما اجازه دادند که به عید دیدنی برویم.
بعضی دیگر از آنها با روی خوش و بعضیهایشان با کمی تعجب ما را به خانهشان راه ندادند و گفتند
مشغول خانه تکانی هستیم؛ بروید و هر وقت عید شد برگردید.
آنچه امروز میخوانید، پاسخ کسانی است که با مهماننوازی ما را به خانه دعوت کردند. امیدواریم
در دیدارهای بعدی دوست، با بقیه هنرمندان هم سخن بگوییم؛ البته نه این قدر بیموقع!
عید دیدنی عجیب
مانا نیستانی؛کاریکاتوریست:
ماهی قرمز حق مسلم سوسمار را
خورده است.
مانا نیستانی در سال 1380اولین کار هنریاش
را برای کودکان به انجام رسانده است.او طراح
داستانهای مصور دوست کودکان و کاریکاتوریست
مجلات و روزنامههای بزرگسالان است.عید دیدنی
دوست کودکان با او را بخوانید.
خاطرات کودکی
نمیدانم چرا هروقت دنبال یک چیز بخصوصی میگردم،
هزار و یک چیز دیگر،غیرازآن چیزرا پیدامیکنم.انگار آن
چیزلج میکند و از دستم در میرود.یکیاش همین خاطرۀ
دوران کودکی.
مگرآدم بدون خاطره هم میشود؟آن هم ازدوران کودکی
که همهچیزدرآنتروتازه و اصلاًیک جورهای دیگری است؛
اماهمینکه ازمنپرسیدید یکخاطرۀ کودکیام راتعریفکنم
یکهو مغزم عین ورق سفید نقاشی، خالی از هر نقش و نگاری
شد!راستش چیزهایی ازمغزم میگذرند، امانمیدانم کدامشان
واقعاًجذاب است؟مثلاً آن دفعه که معلّمم مادرم را صدازد و
مانانیستانی وقتی اینقدری بود!
کاریکاتوری را که کشیده
بودم (اسکلتی در حال صیدِ
استخوان ماهی از آبِ!)
نشانش داد و گفت مرا پیش
روانپزشک ببرد! یا آن دفعه
که «اشکان» دوست برادرم،
زنگ زد و برایش پیغام
گذاشت و من هم وقتی
برادرم به خانه آمد، اسمش
را فراموش کردم و گفتم: «بِشکن» کارتِ دارد...
شاید هم نامههایی که هفته قبل از عید هر سال روی
پلههای خانه میگذاشتم وتویشعیدی دلخواه آنسالم رابرای
عمو نوروزمینوشتم. راستی چقدر به عمو نوروز اعتقاد داشتم
وچقدرتوی ذوقم خورد وقتی یک سال بدون اطلاع مادرم، نامۀ
عیدیام رایواشکی روی پله گذاشتم (میخواستم مطمئن بشوم
هدیهها کار خود خود عمونوروز است و ربطی به مادرم ندارد)
و فردایش دیدم کاغذم دست نخورده روی پله مانده.
داشتم به این خردهریزهای پراکنده فکر میکردم که چشمم
به عکسی که میبینیدافتاد. این عکس مربوط به اولین باری
است که سرم را با نمرۀ چهار تراشیدم.یک روز ناظم مدرسه
بدجوری پیله کردکه باید موهایم راتا فردا کوتاهکوتاه کنم.چون
آن شب درس داشتم و فرصت رفتن به آرایشگاه نبود، مادرم
[[page 39]]
انتهای پیام /*