
محمدحسین گفت: «دوست دارم، به نو مربوط نیست.»
بابایی من و محمدحسین را بوس کرد و گفت: «دیگه
بسه فسقلیها، خونه رو گذاشتین رو سرتون.»
مامانی تندی لباس مرا هم اورد. بابایی نشست و لباس
محمدحسین را تنش کرد. مامانی هم لباسهای خیس مرا
درآورد و یک لباس دیگر تنم کرد. بعد بابایی گفت: «بنشین
سر سفره، الان سال تحویل میشه»
بعد یکدفعه از توی تلویزیون یک صدای دامب دامب
آمد و مامانی گفت: «سال تحویل شد. عیدت مبارک.»
بابایی هم گفت: «عید تو هم مبارک.»
بعد مامانی مرا بوس کرد و گفت: «عید تو هم مبارک
محمد مهدی.»
من با مامانی قهر بودم.مامانی
میخواست یک کاری کند که من با او آشتی
بشوم. بعد بابایی مرا بوس کرد و گفت:
«عیدت مبارک».مامانی هم محمدحسین
را ماچ کرد و همین حرف را زد.من که
نفهمیدم عیدت مبارک یعنی چی. بعد
مامانی صورت من و محمدحسین را به هم چسباند و گفت:
«همدیگررو بوس کنید و بگید عیدت مبارک.»
محمد حسین به جای بوس،صورت مرا تُفی کرد، من
هم تُفیاش کردم؛ آخر ما هنوز بلد نبودیم بوس کنیم.
من میخواستم بروم آن دوقلو قرمزیها را دربیاورم و
بوسشان کنم و به آنهاهم همین حرفی راکه مامانی وبابایی
میزدند، بزنم، یعنی به آنها بگویم: «قرمزیها عیدتون
مبارک.» ولی این مامانی محکم مراگرفته بود و نمیگذاشت
تکان بخورم. محمد حسین میخواست برود و از آن چیزها
بخورد، ولی بابایی نمیگذاشت. دوتاییمان دوباره زدیم زیر
عووه،عووه. مامانی گفت: «هیس س!گریه نکنین میخوایم
بریم دَ دَر.»
یکدفعه من ومحمد حسین ساکت شدیم.
بابایی هم گفت، «میریم دَ دَر.»
من و محمدحسین هم خندیدیم و هی
گفتیم: «دَ دَر،دَ دَر.»
بعد ما را بغل کردند و راه افتادیم.کاشکی
آن دو قلو قرمزیها هم با ما میآمدند دَ دَر.
[[page 16]]
انتهای پیام /*