
ماندهام و لشکر بیشمار دشمن. من ماندهام و فرمان و
ارادۀ تو...»
امام تشنه و دل شکسته، دست بر زانو نهاد و از زمین
برخاست.آن گاه فریاد برآورد: «آیا کسی باقی مانده که
مرا یاری کند؟آیا خداپرستی هست که در حق ما از خدا
بترسد؟ آیافریادرسی هست که در فریادرسی ما از خدا امید
ثواب داشته باشد؟»
کودکان تشنه و خاموش در خواب بودند. حضرت
زینب(س)از خیمه بیرون آمد. میدانست که این
آخرین دیدار است و لحظۀ وداع.میخواست او را خوب
ببیند.
امام حسین(ع) رو به زینب (س) کرد و گفت:
«فرزندانم و تو را به خدا میسپارم. او تنها کسی
است که پشتیبان شما خواهد بود. صبور باشید
و به خواست خداوند گردن نهید. به خدا سوگند
که شهادت در راه او سعادت من است.»
زینب بر زمین نشست.انگار پاهایش
یارای ایستادن نداشت. شانههایش خمیده
بود و دیگرنمیلرزید. برادر رامیدید که در پشت پردۀ
اشکهایش دور میشود، پس یکباره گریست.
سکوت ظهر عاشورا در چکاچک شمشیرها
وزوزۀ تیرها شکست و هزاران زخم بر پیکر
مبارک امام حسین (ع) نشست.
آفتاب خاموش شد؛وقتی
که خیمهها را به آتش کشیدند.
خاک سوخت؛وقتی که زنان
و کودکان را با پای برهنه به اسارت
بردند،و فرات در حسرت لبهای تشنۀ
امام تا همیشه گریست.
[[page 25]]
انتهای پیام /*