مجله کودک 28 صفحه 10

کد : 108252 | تاریخ : 22/01/1381

شعر دوست همراه شالی­ دزدی به دستش گفت: «تو بودی که اولین بار جیب عابری را زدی.» دزد به پایش گفت: «تو بودی که از دیوار خانه­ات بالا رفتی.» دزد به چشمش گفت: «تو بودی که به مال دیگری بد طوری نگاه کردی.» دزد به قلبش گفت: «تو بودی که به دزدی رضایت دادی.» دزد دو دستی بر سرش زد و گفت: «من بودم که به داستان دزدها نویسنده: محمد رضا یوسفی به دستور دست و پا و چشم و قلبم عمل کردم و حالا مثل سگ پشیمانم.» دزد دیگری از آنجا می­گذشت، به دزد پشیمان گفت: «چرا دو دستی بر سرت می­زنی؟» دزد پشیمان گفت: «من امروز دو دستی بر سرم می­زنم، تو هم روزی دیگر دو دستی بر سرت می­زنی، و همۀ دزدها باید روزی دو دستی بر سرشان بزنند.» دو دزد رو به روی هم نشسته بودند و دو دستی بر سرشان می­زدند.

[[page 10]]

انتهای پیام /*