
داستانهاییکقل،دوقل
قسمت بیست وچهارم
یک پول زیاد
طاهره ایبد
هرچی به این مامانی میگفتیم که یک پولی بده به
من و محمدحسین تا برویم قاقالی لی بخریم، همهاش
میگفت: «نه، هرچی میخواین بگید، خودم میخرم.»
من و محمدحسین میخواستیم خودمان، تنهایی برویم
و بخریم؛برای همین عصر که بابایی آمد، به بابایی گفتیم:
«سلام بابایی، پول بده!»
بابایی گفت: «چی بدم؟!»
محمدحسین گفت: «یک پولِ زیاد.»
بابایی زد زیر خنده و گفت: «اصلاً شما میدونید پول
چیه؟».
من گفتم: «آره!یکیش کاغذی یه، یکیش هم کاغذی
نیست، از اونا که وقتی بیفتد زمین، صدا میده.»
مامانی گفت: «بهشون ندیها، عادت میکنن، پولکی
میشن. بلد هم نیستن خرج کنن.»
بابایی گفت: «بالاخره باید یاد بگیرن...خب، حالا شما
پول چه جوری میخواهید، بیصدا یا صدادار؟».
محمدحسین گفت: «کاغذی بیشترتره. یک پول
کاغذی بده به من، یکی هم به محمد مهدی!»
بابایی گفت: «وروجکها چه پول هم میشناسن!»
بعد دست کرد توی جیبش و پولهایش را درآورد و یکی
[[page 12]]
انتهای پیام /*