
راکه رنگش نارنجی بود، داد به من و یکی را هم داد به
محمدحسین. ما دوتا پریدیم بالا و جیغ زدیم: «جانمی،
جانمی!» دوتایی خواستیم همان عصری که دیگر شب
شده بود، برویم مغازه. بابایی نگذاشت و گفت: «فرداصبح،
حالا نه.»
کلی طول کشید که صبح شد. صبح، من و محمد حسین
تندی شلوار بیرونمان را که مثل آقاها کمر هم داشت،
پوشیدیم که برویم. مامانی گفت: «نگاه کن! انگار میخوان
برن مهمونی! صبر کنید من الان میآم.»
من و محمد حسین با همدیگر گفتیم: «نهخیر، ما
میخواهیم خودمون دوتایی بریم.»
مامانی گفت: «شما که بلد نیستند چیزی بخرید.»
محمد حسین داد زد: «بلدیم! بلدیم! نمیخواد بیای.»
من هم گفتم: «ما دیگه مرد شدیم.»
مامانی گفت: «اوه!اوه!چه
حرفها...خیلی خب، مواظب باشیدها.»
گفتیم: «باشه!»
گفت: «پولتون رو گم نکنیدها!.»
گفتیم: «باشه!»
باز دوباره گفت: «فقط مغازه جعفر آقا بریدها!»
باز گفتیم: «باشه.»
دوباره گفت: «حواستون باشه، پولتون اشتباه نشهها!»
دیگر داشتیم عصبانی میشدیم، دوتاییمان داد زدیم.»
باشه! باشه! باشه!»
بعد تندی دمپاییمان را پوشیدیم و دویدیم. دمپایی
من یک جوری شده بود. انگار کج شده بود، نمیتوانستم
خوب راه بروم.
توی مغازه، دوتایی پول کاغذیهایمان را گرفتیم جلو
جعفرآقا. جعفرآقا نگاهمان کرد و پولهایمان را گرفت و
گفت: «چی میخواهید دوقلوها؟»
من تندی گفتم: «من پفک و دیگه...ادامس
میخوام.»
جعفرآقا گفت: «دمپاییات عوضی یه بچه، درش بیار،
درست بپوش.»
من کلی خجالت کشیدم؛ ولی فهمیدم که چرا دمپاییام
کج شده. آنها را درآوردم و دوباره پوشیدم.
محمدحسین گفت: «من کاکائو
میخوام، آب میوه هم میخوام،
آدامس وکیک و دیگه پفک هم
میخوام.»
من گفتم: «من هم میخوام.»
جعفرآقا گفت: «نمیشه!»
محمد حسین گفت: «چرا نمیشه؟».
جعفرآقا اخمهایش را کرد توی هم ونشست
روی صندلی وگفت: «برای این که پولتون کمه.»
محمدحسین به پولها که هنوز دست جعفرآقا بود،
نگاه کرد و گفت: «کم نیست، زیاده، این پولها کاغذی یه.»
بعد یه مشت زد توی پهلوی من که من هم یک
[[page 13]]
انتهای پیام /*