مجله کودک 32 صفحه 23

کد : 108301 | تاریخ : 19/02/1381

پدرم دهقان بود؛ البته معنای دهقان درآن «روزها با معنی امروزی­اش تفاوت داشت. دهقان در آن زمان به کسی گفته می­شد که علاوه بر زمیندار بودن، اهل دانش باشد. با آن که خانواده­ام صاحب ثروت و آب و ملک بوده­اند، این همه ثروت در طی سالیان دراز به تهی­دستی تبدیل شد و من روزهای پایانی زندگی­ام را با تنگدستی و نیاز به سر بردم. ♦ خوب سهراب، دیگر دوست داری چه چیزی از زندگی من بدانی؟ انگار زبانم بند آمده است و همه سوالهایم را فراموش کرده­ام. هیچ وقت باورم نمی­شد یک روز بتوانم با فردوسی صحبت کنم. وای که اگر پدربزرگ می­دانست نوه کوچکش با فردوسی همصحبت شده، چقدر مرا تحسین می­کرد! تمام حواسم را جمع می­کنم و می­گویم: آقای فردوسی! چرا شاهنامه را سرودید؟ ♦ بزرگترین حماسه ایرانی به اعتقاد خیلی­ها شاهنامه است. داستانهای حماسی، روایات تاریخی و افسانه­های مادر کتابهای قدیمی بسیاری پراکنده بود و قبل از من خیلی­ها تلاش کردند این افسانه را جمع­آوری کنند و به هر دلیلی موفق نشده بودند. من برای جمع­آوری این داستانها از کسان زیادی پرس و جوکردم و با یاری دوستانم کاخی بلند از نظم همان شعر و سخن ساختم که هیچ گزندی از باد و باران نبیند. من فکر می­کنم با این کارم، زبان فارسی را زنده نگاه داشتم. از حکیم ابوالقاسم فردوسی می­پرسم: حکیم ابوالقاسم! چرا بعد از گذشت این همه سال، هنوز شاهنامه کهنه نشده است؟ ♦ هیچ ملتی نمی­توانند بدون گذر از دورانهای سخت و بلاخیز، به موفقیت و بزرگی دست پیدا کند. در راه بدست آوردن این موفقیت و بزرگی، قهرمانان و دلاورهایی پیدا می­شوند و مردم برای زنده­نگه داشتن خاطره­ها این افراد، شعرها می­سرایند. کار من درست همین بوده است، یعنی من تاریخ یک ملت را آنچنان بازگو کردم که خود آنها آن تاریخ را سینه به سینه نقل کنند. سر و صدای ماشین­ها زیاد شده و من صدای فردوسی را بدرستی نمی­شنوم. با صدای بلند فریاد می­زنم: آقای فردوسی! آقای فردوسی! انگار صدایم را نمی­شنود و جوابم را نمی­دهد. تند وتند سرفه می­کند... فکر می­کنم به دود ماشین­ها عادت ندارد. جوابم را نمی­دهد، با حرکت دستش از من خداحافظی می­کند و تند به بالای پایه مجسمه برمی­گردد. یاد سفرم با پدربزرگ به آرامگاه فردوسی می­افتم. آرامگاه فردوسی در توس بود، نزدیک مشهد؛ درست وسط یک باغ بزرگ. دستی به پشتم می­خورد، یکی از ماموران شهرداری است. رو به من می­کند و می­گوید: پسرجان! با کسی حرف می­زدی؟ بلندشو، وسط چمن­ها نشین. بلند می­شوم و به مجسمه فردوسی نگاه می­کنم آرام از کنار خیابان می­گذرم.

[[page 23]]

انتهای پیام /*