
خلاصه قسمت اول
فلیکس پرندۀ زیبایی از سرزمین برزیل بود. او در یک قفس، در یکی از خانههای شهر نیویورک زندگی میکرد.
فلیکس دلش میخواست به جنگلهای برزیل و پیش خانوادهاش برگردد. یک روز وقتی که در قفس باز مانده بود،
پرواز کرد و به سمت جنوب رفت. تمام روز را پرواز کرد و هنگام شب وقتی که باران تندی میبارید، روی اقیانوس اطلس
کشتی بزرگی دید. خسته و گرسنه بود. تصمیم گرفت شب را در کشتی بگذارند.
پرواز به سوی خانه
نویسنده:استفن ریلی
مترجم:مژگان محمدیان
قسمت دوم
فلیکس به طرف کشتی رفت. کشتی پر از ماهی بود.
او چند ماهی خورد و به خواب عمیقی فرو رفت. صبح روز
بعد پیش ازآن که کسی او راببیند، از خواب بیدار شد و به
راه خود ادامه داد. او در آسمان آبی پروازکرد و با خود گفت:
«دیگر نه باران میآید و نه من گرسنهام.»
پس از دو روز پرواز به کشور پرو رسید. به پایین و به
شهر اینکاها نگاه کرد و با خود گفت: «چه ساختمانهای
سنگی قشنگی! بهتر است امشب را همین جا بمانم.»
سپس به طرف ساختمانها پایین آمد. ناگهان متوجه
پرندۀ بزرگ و زیبایی شد که پرهایی به رنگ سیاه و سفید
داشت و روی سنگی نشسته بود. پرنده وقتی فلیکس را
دید، گفت: «سلام! تو اهل اینجا نیستی؛ مگر نه؟»
و فیلکس داستان زندگی خود را برای او تعریف کرد.
پرنده با تعجب پرسید: «دو سال تمام را داخل یک قفس
زندگی کردی؟»
فلیکس جواب داد: «بله، ولی حالا میخواهم به خانهام
برگردم. تو میتوانی بگویی چطور به آنجا بروم؟»
پرندۀ بزرگ گفت: «من
دوستی به نام آکا دارم.او را در
شهر ریو میتوانی پیدا کنی.آکا
جنگل را خیلی خوب میشناسد.
به آنجا که رسیدی، از او بخواه راه
را نشانت بدهد.»
فلیکس به طرف ریو پرواز کرد. وقتی
به ریو رسید، جمعیت زیادی را دید که
در خیابانهای شهر جمع شده بودند.
صدای موسیقی وآواز پرندگانی
که روی درختان نشسته بودند،
به گوش میرسید. فلیکس با خود
گفت: «شاید یکی از همین پرندهها آکا باشد.» وصدا زد:
«آکا! آکا!»
یکی از پرندهها جواب داد: «بله! من آکا هستم.»
ولی سر و صدای آن قدر بود که فلیکس صدای آکا
را نشنید. پسر کوچکی را دید و به پدرش گفت:
[[page 24]]
انتهای پیام /*