مجله کودک 32 صفحه 25

کد : 108303 | تاریخ : 19/02/1381

پدرجان! آن پرنده را نگاه کن! چقدر زیباست! می­توانی آن را برای من بگیری؟خواهش می­کنم پدر!» فلیکس اصلاً متوجه پسر و پدرش نشد. او به پرنده­ها نگاه می­کرد و آکا را صدا می­زد. ناگهان دست گرمی را به دور گردن خود احساس کرد. فلیکس با بالها و پاهایش می­جنگید و فریاد می­زد: «کمک! کمک!» آکا به کمک او شتافت و با چنگال و نوکش به مرد حمله کرد؛ مرد فریاد می­زد. «آی!وای!» دو پرنده به طرف آسمان پرواز کردند. فلیکس نفس راحتی کشید، ازآکا تشکرکرد و داستان زندگی خود را برای او گفت. فلیکس و آکا از ریو به طرف جنگل پرواز کردند. هنگام عصر از روستایی می­گذشتند که فلیکس گفت: «آه! من این روستا را به یاد دارم. خانۀ من در همین نزدیکی است؛ولی...فقط...خدایا!.» در برابر آنها کارگران و ماشین­آلات زیادی دیده می­شد. آکا گفت: «آه،نه! آنها دارند یک جادۀ جدید می­سازند.» فلیکس گفت: «اما خانۀ من کجاست؟خانواده­ام کجا رفته­اند؟» دو پرنده از بالای جاده پرواز کردند و روی درختی در نزدیکی روستا نشستند. فلیکس خسته و غمگین بود. آکا به او گفت: «فلیکس! من خیلی متاسفم.» ناگهان فلیکس یک پر آبی وزرد را در هوا دید. به بالا نگاه کرد و چهار پرنده را دید که از بالای درختان پرواز می­کردند. با خوشحالی فریاد زد: «آکا! نگاه کن! آنها خانوادۀ من هستند!» سپس به سوی آسمان پرواز کرد. پرنده­ها او را دیدند و با خوشحالی گفتند: «فلیکس! تو خودت هستی؟» و فلیکس گفت: «بله! من به خانه برگشته­ام!»

[[page 25]]

انتهای پیام /*