
بچه گریهکنان کیف دزد را به او داد و گفت: «بگیر
بابا! من دزدی را خیلی خوب بلدم. کیف تو را که شاه
دزد هستی،زدم!».
دزد لبخند زد و با تعجب به بچه و کیف نگاه کرد.
بچه گریهکنان میگفت: «ولی من دلم میخواهد پاسبان
باشم، نه دزد! برای همین هر بار که تو خواستی دزدی
کنی، فریاد زدم، دزد!دزد! پاسبان این کار را میکند، نه
بابا؟»
دزد میرفت و با خودش میگفت: «راستی راستی
که هر بچهای پایش را جای بابایش نمیگذارد!».
بچه سوتی از جیبش درآورده بود و خیال میکرد
پاسبان است و از دنبال دزد میدوید و سوت میزد.
داستاندزدها
آرزوی بچه دزد
نویسنده :محمدرضایوسفی
دزدی، بچهاش را برد تا به او دزدی یاد بدهد.
دزد به بچه گفت: «نگاه کن چطوری جیب
آن مرد را میزنم».
دزد به مرد نزدیک شد و تا خواست جیب
او را بزند، بچه فریاد زد: «دزد! دزد!».
مرد به دور و بر نگاه کرد. دزد از او دور
شد، گوش بچه را تاب داد و گفت: «این
چه کاری بود که کردی؟».
بچه گفت: «پاسبانی از دور نگاه
میکرد».
دزد گفت: «ایوالله! حالا نگاه کن
چطوری کیف آن زن را میزنم».
دزد به زن نزدیک شد و تا خواست کیف او را بزند،
بچه فریاد: «دزد! دزد!».
زن دستپاچه شد و فرار کرد .دزد دست بچه را فشار
داد و گفت: «این چه کاری بود که کردی؟»
بچه گفت: «دو نفر تو را نگاه میکردند».
دزد گفت: «عجب روزیست امروز! حالا نگاه کن
چطوری دخل این بقال را میزنم».
دزد به دکان بقالی رفت. هنوز دستش به طرف
دخل دراز نشده بود که بچه فریاد زد: «دزد! دزد!» و فرار
کرد.
دزد از بقالی بیرون آمد و به دنبال بچه دوید، او را
در پیچ کوچهای گرفت و چند تا مشت و لگد به او زد و
گفت، «میخواهی مرا راهی زندان کنی؟»
[[page 5]]
انتهای پیام /*