
داستانهاییکقل، دوقل
درد آمپول
قسمت بیست و پنجم
طاهره ایبد
همین آت و آشغالهاست که خوردی، اینا که بهداشتی
نیست، نگفتم نخورید؟! ببینم تو هم خوردی؟»
گفتم: «من نصفش رو خوردم، نصفش رو نخوردم.»
مامانی گفت: «برو بقیهاش رو بنداز دور.»
بعد یکدفعهای حال محمدحسین به هم خورد و
بالا آورد. از بالا آوردن او، داشت
حال من هم به هم میخورد.
محمدحسین بالا آورد روی
فرش و روی ماشین من. من
خیلی عصبانی شدم، داد
زدم «اَه، نگاه کن، ماشین
منو کثیف کرد، حالا من
این دفعهای که من و محمدحسین پول گرفتیم،
دوتایی رفتیم یک چیزهایی خریدیم که خوشمزۀ خوشمزه
بود، تُرشِ تُرش هم بود. اسم یکیاش لواشک بود، یکیاش
هم آلوچه بود. لواشک را که لیس زدم، صورتم جمع شد
و لرزیدم. یک جوری بود. من میخواستم دوتاییشان را
با هم بخورم، برای همین یک لیس به لواشکم میزدم و
یک ذره از آلوچهام را میخوردم؛ ولی این محمدحسین
شکمو،تند تند آلوچهاش را خورد و بعد تکه تکه لواشکش
راهم گاز زد و خورد. مال او زود تمام شد. من هنوز نصفش
را نخورده بودم که زبانم یک جوری سوخت، دیگر
نمیتوانستم بقیهاش را بخورم. برای این که، این محمد
حسین نیاید بقیۀ مال مرا هم بخورد، آنها را گذاشتم زیر
بالشم. محمدحسین داشت کیسۀ آلوچهاش را لیس میزد،
صورت و موهایش هم آلوچهای شده بود. مامانی گفت:
«چند بار بگم از این آت و آشغالها نخرید، مریض
میشوید؟»
بعد کیسه را از دست محمدحسین کشید و انداخت
توی سطل آشغال. آن وقت دوتایی رفتیم ماشین بازی.
یک خرده که بازی کردیم، یکدفعهای محمدحسین دلش
را گرفت و چشمهایش را روی هم فشار داد. بعد این جوری
نشد و باز دوباره این جوری شد، بعد هی دلش را بیشتر
فشار داد و گفت: «آی دلم،دلم!»
دلش درد گرفته بود. مامانی تندی آمد و گفت: «مال
[[page 10]]
انتهای پیام /*