مجله کودک 33 صفحه 10

کد : 108324 | تاریخ : 26/02/1381

داستان­های­یک­قل، دوقل درد آمپول قسمت بیست و پنجم طاهره ایبد همین آت و آشغال­هاست که خوردی، اینا که بهداشتی نیست، نگفتم نخورید؟! ببینم تو هم خوردی؟» گفتم: «من نصفش رو خوردم، نصفش رو نخوردم.» مامانی گفت: «برو بقیه­اش رو بنداز دور.» بعد یکدفعه­ای حال محمدحسین به هم خورد و بالا آورد. از بالا آوردن او، داشت حال من هم به هم می­خورد. محمدحسین بالا آورد روی فرش و روی ماشین من. من خیلی عصبانی شدم، داد زدم «اَه، نگاه کن، ماشین منو کثیف کرد، حالا من این دفعه­ای که من و محمدحسین پول گرفتیم، دوتایی رفتیم یک چیزهایی خریدیم که خوشمزۀ خوشمزه بود، تُرشِ تُرش هم بود. اسم یکی­اش لواشک بود، یکی­اش هم آلوچه بود. لواشک را که لیس زدم، صورتم جمع شد و لرزیدم. یک جوری بود. من می­خواستم دوتایی­شان را با هم بخورم، برای همین یک لیس به لواشکم می­زدم و یک ذره از آلوچه­ام را می­خوردم؛ ولی این محمدحسین شکمو،تند تند آلوچه­اش را خورد و بعد تکه تکه لواشکش راهم گاز زد و خورد. مال او زود تمام شد. من هنوز نصفش را نخورده بودم که زبانم یک جوری سوخت، دیگر نمی­توانستم بقیه­اش را بخورم. برای این که، این محمد حسین نیاید بقیۀ مال مرا هم بخورد، آنها را گذاشتم زیر بالشم. محمدحسین داشت کیسۀ آلوچه­اش را لیس می­زد، صورت و موهایش هم آلوچه­ای شده بود. مامانی گفت: «چند بار بگم از این آت و آشغال­ها نخرید، مریض می­شوید؟» بعد کیسه را از دست محمدحسین کشید و انداخت توی سطل آشغال. آن وقت دوتایی رفتیم ماشین بازی. یک خرده که بازی کردیم، یکدفعه­ای محمدحسین دلش را گرفت و چشمهایش را روی هم فشار داد. بعد این جوری نشد و باز دوباره این جوری شد، بعد هی دلش را بیشتر فشار داد و گفت: «آی دلم،دلم!» دلش درد گرفته بود. مامانی تندی آمد و گفت: «مال

[[page 10]]

انتهای پیام /*