
بشقاب پرنده
در جزیره
نویسنده: مارگارت ایگولدن
مترجم: شادی زمانسرایی
پروفسور جیمز روزنامه را کنار گذاشت و از سوزان پرسید:
«دوست داری امروز چه کاری بکنیم؟»
سوزان کنار پنجره نشسته بود و به بیرون نگاه میکرد.
هر روز صبح هریت که پرندهای کوچک و سفید بود، برای
خوردن صبحانه به آنجا میآمد و سوزان مقداری نان خرده
به او میداد. سوزان گفت: « شاید با دوچرخهام در اطراف
گشتی بزنم و چند عکس بگیرم.»
مادر گفت:«و من هم نقاشیِ دریا را میکشم؛ چون
اینجا خیلی زیباست.»
پروفسور جیمز گفت:«پس من هم برای پیدا کردن
سنگها و صخرهای بیشتر میروم. این جزیره واقعاً جالب
است و سنگهایش متعلق به میلیونها سال پیش هستند.»
سوزان از پنجره به بیرون نگاه کرد. او این جزیره را
خیلی دوست داشت، ولی آنجا دوستی نداشت تا با او بازی
کند. فقط چند ماهیگیر پیر در آنجا مشغول کار خود بودند.
پدر گفت «:سوزان! میتوانی همراه من برای پیدا کردن
سنگها بیایی و عکسهایت را یک روز دیگر بگیری.»
سوزان قبول کرد و گفت: «ولی قبل از آن باید غذای
امروز هریت را بدهم.»
مادر خندید و گفت: «پرندهها همیشه گرسنه هستند؛
روز خوبی داشته باشید، بعداً همدیگر را میبینیم.»
[[page 24]]
انتهای پیام /*