
مشغول جمع کردن سنگها بود؛ گاهی با چکش به آنها
میکوبید و درباره آنها در دفترش چیزهایی مینوشت؛ بعد
از مدتی سوزان را صدا کرد و سنگ سبزی را که خطهای
سیاه درآن بود، به او نشان داد و گفت:«به نظرت جالب
نیست سوزان؟».
سوزان لبخندی زد. به نظرش بازی کردن با پرندهها
خیلی جالبتر و بهتر از جمع کردن سنگها بود. پدرش این
را فهمید و در حالی که میخندید، گفت: « تو میتوانی به
خانه برگردی و ناهار هَریت را به او بدهی.من اینجا میمانم
و سنگها را جمع میکنم.»
سوزان به طرف خانه دوید. کنار ساحل ایستاد تا از
سگ آبی عکس بیندازد، ولی او آنجا نبود.پس تصمیم
گرفت غذای هَریت را بدهد و با دو چرخهاش به طرف دایرۀ
سنگها برود.
سوزان دو چرخهاش را کناری گذاشت و به سنگها نگاه
کرد. بعد دور دایرۀ بزرگ راه افتاد و سنگها را شمرد.آنها
سیزده سنگ بودند؛ بعضی کوچک و بعضی بزرگ. او به
وسط دایره رفت و همان جا ایستاد. ناگهان متوجه گودالهایی
پدر لبخند زد و گفت:: «بله، غذای «هَری» را فراموش
نکن!»
بالا رفتن از صخرهها، کار سختی بود و سوزان سعی
میکرد که سریعتر حرکت کند. او یازده ساله بود، ولی
نسبت به سنش قد بلندی داشت. ناگهان پدر فریاد کشید:
«سوزان! آنجا را نگاه کن!یک سگ آبی!».پدر به طرف
صخرهها اشاره کرد. پایین صخرهها، چیزی در آب شنا
میکرد. سوزان نگاه کرد. پدر پرسید: «میتوانی آن را
ببینی؟»
سوزان گفت: «بله پدر، صورت زیبایی دارد، ولی ناراحت
به نظر میرسد.»
پدر گفت: «فکر کنم بیشتر آنها بیمار باشند.»
سوزان با کنجکاوی گفت: «چرا؟» بعد با دقت به بدن
خاکستری و چشمان بزرگ سگ آبی نگاهی کرد.او آرام
آرام در کنار صخرهها شنا میکرد.
پدر گفت: «مردم،داروها و سمها را در آب دریاها
میریزند و همین چیزها سگهای آبی را بیمار میکند. این
زبالهها همۀ موجودات را میکشند. دریا الان خطرناک
است. تا چند سال دیگر رفتن به داخل آن غیر ممکن
میشود.» سوزان با ناراحتی به سگ آبی خیره شده بود.
پدر گفت: «بیا سوزان. فقط چند متر دیگر مانده است.»
بعد از مدتی،آنها به بالای صخره رسیدند.از آنجا
تمام جزیره پیدا بود. پدر گفت: «حالا به کنار سنگها
برمیگردیم. سوزان از صخرهها پایین آمد. پدر، سخت
[[page 25]]
انتهای پیام /*