
گفتم: «من دیگه مردم شدم، کوچولو نیستم.»
خانمی گفت: «باشه، آقا کوچولو به مامانت بگو شماره
بگیره.»
گفتم: «چشم.»
باز دوباره به من گفت کوچولو. بعد دوباره گفت: «اصلاٌ
گوشی رو بده به مامانت.»
گفتم: «چشم.»
بعد بلند گفتم: «مامان، مامان یک خانمی کارت داره.»
مامانی آمد و گفت: «واه، من که صدای تلفن رو
نشنیدم.»
بعد گوشی را گرفت و گفت: «بله، بفرمایید.»
بعد با خانمی حرف زد و هی گفت: «بله؛ بله، اِه...
ببخشید تورو خدا... شرمنده! باشه... من معذرت میخوام...
نمیدونستم، باشه... خیلی ممنون، ببخشید خانم.»
بعد من و محمد حسین به دو فرار کردیم و رفتیم توی
اتاقمان و در را محکم بستیم و نشستیم پشت در که مامانی
نتواند در را باز کند. بعد مامانی آمد پشت در و من و
محمد حسین با هم گفتیم: «وای!».
مامانی در را هل داد و در هی ذرهّ ذرهّ باز شد و ما را
هم هل داد جلو. ما دو تا فرار کردیم و رفتیم پشت تخت.
مامانی گفت: «حالا دیگه مزاحم تلفنی میشوید،
فسقلیها!».
من گفتم: «خب ما میخواستیم با مامان بزرگ حرف
بزنیم.»
محمدحسین گفت: «ما شمارۀ مامان بزرگ رو گرفتیم،
ولی اون آقاهه و اون خانمه، خودشون تلفن رو برداشتند.»
مامـانی گفت: «پس به یک جای دیگه هم زنگ
زدید... اصلاً کار خوبی نکردید.»
ما فکر میکردیم که مامانی حسابیِ حسابی دعوایمان
میکند؛ ولی مامان گفت: «بلند شوید لباس بپوشید
میخواهیم بریم خونۀ مامان بزرگ، مامان بزرگ زنگ زده
بود که بریم خونهشون... شما چند دقیقه صبر نکردید که
من کارم تموم بشه.»
من و محمد حسین، دو تاییمان جیغ زدیم و گفتیم:
«آخ جون، خونۀ مامان بزرگ.»
کاشکی ما زودتر برویم مدرسه که شمارۀ خانۀ مامان
بزرگ را بلد بشویم و به خودِ خودش زنگ بزنیم.
[[page 7]]
انتهای پیام /*