
قصۀ دوست
پرواز از دوشنبهها به
نویسنده: پروانه مطلوب
بیحوصلگی، مهمانِ ناخواندهای است که بعضی وقتها به خانۀ آدم میآید و
تا بیرونش نکنی، همین طور در گوشه و کنارِ خانه میماند.
صبحِ روز سهشنبه ریزبانو به زور چشمهای خوابآلودش را باز کرد و با خود
گفت: «امروز اصلاً حوصلۀ بیدار شدن ندارم.»؛ امّا پس از چندین باز غلت خوردن
در رختخواب فهمید که حوصله خوابیدن را هم ندارد. پس بیمیل از جا بلند شد
و از پنجره به آسمان نگاهی انداخت. آن بالا خورشید خانم در حالِ چُرت زدن بود.
ساعتِ شماطهدار که خورشید خانم را
وارفته و بیحال دید، زنگِ کم صدایی
زود و خاموش شد. ریزبانو با خود گفت:
«یک روز خسته کنندۀ دیگر؛ درست
مثل دیروز.» او آن قدر بیحوصله بود
که مزۀ نانِ داغ و پنیر خوشمزه را
نفهمید و دستی به سر و روی برادر
کوچکش نکشید. پس از صبحانه
رفت و در حیاط چرخی زد. میخواست
بازی کند؛ امّا بازی کردن هم حوصله
میخواهد. کتاب قصهاش را به دست
گرفت و روی نزدههای ایوان نشست؛
ولی حوصلۀ قصه خواندن هم نداشت.
ریز بانوی بیحوصله به اتاقش برگشت،
پنجرهها را بست و پردهها را کشید.
با خود فکر کرد: «این طوری میتوانم
مانع آمدن بیحوصلگی به اتاقم
بشوم.»؛ ولی خوب که نگاه کرد، دید
بیحوصلگی از آن طرف اتاق دارد به
او میخندد. ریزبانو که دیگر خسته
شده بود، در گوشهای آرام نشست و
از بیکاری به نقش قالیچۀ کهنۀ اتاقش
[[page 12]]
انتهای پیام /*