
مردِ شهر خاموش گفت: «ما با هم قهر نیستیم. ما در سکوت مینشستیم تا
خوب فکر کنیم.»
ریزبانو پرسید: «دربارۀ چه موضوعی؟».
مردِ شهر خاموش آهی کشید و گفت: «ما باید کار خیلی مهمّی انجام دهیم.
کاری که تا به حال هیچ کس انجام نداده است. پدرانِ پدرانِ ما سالیان سال شب
و روز فکر کردند، ولی راهی پیدا نکردند. ما باید بیشتر فکر کنیم. بالاخره روزی
خواهد رسید که ما کار خیلی مهمّی انجام دهیم.»
ریز بانو تعجب کرد، ولی به مردِ شهر خاموش جوابی نداد. او خمیازهای کشید
و با خودش فکر کرد: «ماندن در این شهر هم فایدهای ندارد. آدم خوابش میگیرد.»
و سوار بر اسبِ سپیدِ نقشِ قالی رفت و رفت تا از دریای بزرگ آبی هم
گذشت و به شهری درخشان مثل خورشید رسید. در شهر خورشید،
آدمها در رفت و رفت و آمد بودند. پسر بچهای با لذت، بستنیاش
را لیس میزد. ماشینی با کاغذها و گلهای رنگارنگ،
عروس و دامادی را به خانه میبرد. مردی با صورتِ
آفتاب سوخته در بازار، ماهیِ تازه میفروخت و کمی
آن طرفتر پیرمردی در میدان شهر، سبد
میبافت. سوت کارخانه فریاد میزد:
«به کارتان باز گردید.»
ریزبانو در شهر خورشید گشت و
گشت و داشت از نگاه کردن به مردم
پر جنب و جوش آنجا لذت میبرد که ناگهان عطر
خوش کلوچۀ داغ به مشامش خورد و ایستاد.
در گوشهای از بازار، خانم بزرگی را دید
که کلوچههای قشنگی به شکل حیوان
و یا و یا به شکل گل و ستاره درست میکرد
و میفروخت. ریزبانو آب دهانش را
قورت داد. خانم بزرگ پرسید: «کدام
شکلش را بیشتر دوست داری؟».
ریز بانو گفت: «همۀ
کلوچههای شما قشنگ است،
ولی من حتی پول خرید یک
کلوچه را هم ندارم.»
خانم بزرگ با مهربانی گفت:
[[page 14]]
انتهای پیام /*