
«من میتوانم کلوچههای خوشمزه به تو بدهم، به شرط آن که تو هم در درست
کردن آنها به من کمک کنی.»
ریزبانو آستینهایش را بالا زد و در حالی که در درست کردن خمیر، گذاشتن
قالب و پختن آنها کمک میکرد، پرسید: «شما در این شهر چه میکنید.»
خانمبزرگ جواب داد: «مردمِ شهر خورشید هر کدام مشغول انجام کاری هستند.
هر کسی کاری از دستش بر میآید. مثلا من کوچه میپزم، شوهرم ماهیگیر است،
مادرم در خانه از بچههایم مراقبت میکند، همسایهام گیوه میدوزد. خلاصه هرکسی
سرگرم کاری است.»
ریزبانو گفت: «هیچ وقت شده که از این کار حوصلهتان سربرود؟»
خانم بزرگ با صدای بلند خندید و گفت: «البته که نه؛ من
از وقتی که هم سن و سال تو بودم، در این بازار کلوچه میپختم؛
ولی هرگز احساس بیحوصلگی نکردهام. من هر روز به این بازار
میآیم و شیرینیهای جدیدی میپزم که شبیه
شیرینیهای دیروز نیستند. کلوچههای امروز،
رنگ و مزه و شکلشان با کلوچههای دیروز فرق
میکند. هر روز مسافران زیادی به شهرها
میآیند و عطر کلوچههای من، همه آنها
را به سوی بازار میکشاند. من با عطر
کلوچههایم در تمام شهر حرکت میکنم
و برای همین هیچ وقت حوصلهام سر
نمیرود.»
ریزبانو از کارکردن به همراه
خانمبزرگ و نگاه کردن به مردمی که
با اشتها کلوچه میخورند، خیلی لذت
برد. خانم بزرگ هم کلوچهای را لای
کاغذ پیچید و آن را بهریزبانو داد. ریزبانو
از خانم بزرگِ مهربان تشکر کرد و از
او جدا شد و سوار بر اسب کوچک نقش
قالی به اتاقش برگشت. به اطراف نگاهی انداخت و همه جا به دنبال
بیحوصلگی گشت، ولی پیدایش نکرد. ریزبانو پنجرهها را باز کرد، پردهها
را کنار زد و به آسمان نگاه کرد و گفت: «چه صبح سه شنبۀ قشنگی!».
از آشپزخانه بوی کلوچه تازه به مشام میرسید. ریز بانو آستینهایش را بالا
زد تا به مادر در پختن کلوچه کمک کند.
[[page 15]]
انتهای پیام /*