
آن را پیدا کنید.»
بعد صداهای زیادی در ذهنش شنید که میگفتند: «تو
دوست خیلی خوبی هستی، ما را به آنجا ببر.»
سوزان با کنجاوی پرسید: «میتوانیم با بشقاب پرندۀ
شما برویم؟ و پاسخ شنید: «بشقاب پرنده دیگر چیست؟»
سوزان گفت: «خب، یک بشقاب یا نعلبکی، چیزی
صاف و تخت است که میتوانیم فنجان چای را روی آن
بگذاریم یا توی آن غذا بخوریم.»
یکی از موجودات عجیب گفت: «ولی این ماشین
نمیتواند چیزی بنوشد یا بخورد!»
سوزان با خنده گفت: «ولی این فقط یک اسم است.»
این بار سوزان صداهای عجیبی شنید، که با بقیۀ
صداهایی که شنیده بود، فرق میکرد. موجودات عجیب
فضایی میخندیدند و اسم بشقاب پرنده راتکرارمیکردند.
سوزان به آسمان نگاه کرد. دیگر وقت رفتن بود. از
آنها پرسید: «شما میتوانید راه بروید؟»، یکی از آنها جواب
داد: «بله، میتوانیم.»
بعد سوزان با خنده گفت: «من
تصمیمم را گرفتم. یکی از شما را
پنجشنبه صدا میکنم، چون امروز
پنجشنبه است و ما الان در ماه
آگوست هستیم!».
موجودات فضایی دوباره شروع
کردند به خندیدن و همگی به
طرف صخرهها راه افتادند.
ادامه دارد
[[page 26]]
انتهای پیام /*