مجله کودک 35 صفحه 5

کد : 108391 | تاریخ : 03/09/1381

پیدا کردند تا جای پای نورانی تو را در بین تاریکی­ها و ستم­ها پیدا کنند. امام صادق (ع) یک تنه در برابر تمام تاریکی­ها ایستاد و مرواریدهای دانش و معرفت را از دریای بیکرانۀ نادانیِ ما صید کرد و بیرون کشید. فرزند صادق تو، راه توپدرش را ادامه داد و غبارهای جهل و گمراهی را از آینۀ دین اسلام پاک کرد. حضور فرزند نازنین تو در میان ما، آن قدر پربرکت بود که ما نام مذهب خود را ((جعفری)) گذاشتیم؛ چرا که امام جعفر صادق (ع) یک بار دیگر، تمام راههای سعادت انسان را ترسیم کرد و برای ما یه یادگار گذاشت. قرنها گذشت؛ حالا دیگر آخرین امام معصوم از سلالۀ پاک تو نیز در بین ما نبود و قرنها از غیبت او می­گذشت؛ غیبتی که هنوز هم ادامه دارد و هر روز بذر انتظار را در دلهای مردم جهان شکوفا می­کند. با گذشت قرنها، ظالمان و نامردمان، فرصت پیدا کرده بودند تا حکومت بر مردم را نصیب خود کنند. کم­کم، دین اسلام در کنج خانه­ها و مساجد زندانی شد و ادارۀ امور مردم به دست صاحبان نیرنگ و زور افتاد. کم­کم، از حکومت پاک و بی­آلایش اسلامی که تو در مدینه پایه­گذاری کرده بودی، جز نامی باقی نماند. قرنها گذشت و اختیار مسلمانان به دست غارتگران خونریزی افتاد که به نام خلیفه، سلطان، شاه، حاکم و ... برجان و مال مردم مسلّم شده بودند. هر چند وقت، مردانی وارسته و آزاده در گوشه و کنار قیام می­کردند، امّا بزودی سرکوب می­شدند و کسی به یاری آنها نمی­شتافت. روحانیان و عالمان و رهبران مذهبی مردم، ناچار بودند در گوشه­ای بنشینند و پنهانی، حقایق دینی تو را تبلیغ کنند تا این روزگار ما فرا رسید... در روزگار ما، جهان بین قدرتهای بزرگ تقسیم شده بود. آنها در هر کشوری، حکومتی دست نشانده تشکیل می­دادند و هر ملّتی را هم که نمی­خواست تسلیم آنها باشد، و حشیانه سرکوب می­کردند. ایران، کشور ما یکی از آن کشورها بود که بارها بین آنها تقسیم شده بود و دست آخر، نصیب بزرگترین ابرقدرت قرن شده بود. با وجود این ابرقدرت یعنی آمریکا و با حکومت شخصی به نام شاه، هیچ کس فکر نمی­کرد که روزی اسلام بتواند در این سرزمین، حکومتی تشکیل بدهد. امّا بزودی کسی آمد که مثل هیچ کس نبود. اگر درست بگویم، رفتار او به تو بیشتر شباهت داشت. وقتی که آمد، سپاه و لشکری نداشت. پول و قدرتی هم نداشت. لباس او، لباس سادۀ پیامبران بود و حرفهایش، حرفهایی از جنس آیه­های قرآن. وقتی که در میان ما قدم می­زد، دلهای پیر و جوان و کودک به شوق او پر می­کشید، امّا چهرۀ حاکمان و قدرتمندان با شنیدن حرفهای او از خشم تیره می­شد. او مثل تو از هیچ کس بجز خدا نمی­ترسید. به قدرتهای بزرگ جهان، اعتنایی نداشت. راهی را که تو و فرزندان تو پیش پای او گذاشته بودید، با اطمینان و آرامش ادامه داد. آخر، او هم از نسل تو بود. همه می­دانستند که آمدن او، مژدۀ روز رهایی را با خود آورده است. وقتی که تمام مردم ایران، عاشقانه او را به رهبری پذیرفتند، همۀ کاخها به لزره افتاد. آخر او فقط یک عالم مذهبی نبود. او صادقانه و بی­پروا، از حکومت اسلام سخن گفت. گفت که آمریکا باید گورش را گم کند. گفت غدّه­هایی مثل اسراییل، سرطانی هستند و باید نابود شوند. گفت بساط شاه و شاهنشاهی باید برچیده شود... حرفهای او در حلقوم میلیونها انسان از جان گذشته تکرار شد و دنیا به خود لرزید. شاه رفت، آمریکا با تمام نقشه­های شیطانی­اش، پشت در ماند. این بار، مدینه در تهران تکرار شد. او تا بود. ساده زندگی کرد و بی ادّعا. در خانه­ای به سادگی خانۀ تو و در مسجدی به سادگی مسجد تو. جنگهایش نیز مثل جنگهای تو بود، بی هیچ پشتوانه­ای جز خدا و ایمان مردمی که برای شهادت لحظه شماری می­کردند. ما عاشقانه دوستش داشتیم، ما هرگز فکر نمی­کردیم که یک روز از بین خواهد رفت؛ امّا هرگز فکر نمی­کردیم که یک روز از بین ما خواهد یافت؛ امّا یک سال، در چنین روزهایی او از میان ما پر کشید. رفت و باز هم ما ماندیم با بار امانتی که ... سردبیر

[[page 5]]

انتهای پیام /*