مجله کودک 35 صفحه 55

کد : 108441 | تاریخ : 03/09/1381

ترکی حرف می­زند تلویزیون را زیارت می­کنی؟ آن فقط یک تصویر است. مادربزرگ خوبم با مهربانی جواب داد: ((می­دانم دخترم، امّا من که نمی­توانم به زیارت کربلا بروم؛ لااقل همین جا زیارت بکنم. خدا هم قبول می­کند ان شاءالله)) و بعد دانه­های اشک از چشمهای نازنین مادربزرگ سرازیر می­شود و در چین و چروک صورتش گم می­شود. احساس می­کنم من هم خیلی دوست دارم صفحۀ تلویزیون را ببوسم و گریه کنم، ولی نمی­دانم چرا خجالت می­کشم! مادربزرگم امام خمینی را خیلی دوست دارد و هر سال یک بار به حرم مطهر امام می­رود. پدر بزرگ من هم یک کشاورز است که الان با عصا راه می­رود و نمی­تواند کار کند. او وقتی امام خمینی به شهر مقدس قم آمده بود، به دیدنش رفته بود. یک بار هم در روز ورود امام به کشور یعنی 12 بهمن 1357 امام را دیده است و خاطرات زیبایی از آن روز تعریف می­کند. او به همراه اهالی روستا یکی دو شب در میدان آزادی تهران می­خوابند تا در مراسم استقبال از امام شرکت کنند. پدربزرگم می­گوید امام خمینی کشاورزان و روستاییان را خیلی دوست داشت و به آنها احترام می­گذاشت و می­گفت با بودن شماها ما می­توانیم همه چیزمان را خودمان تولید کنیم و از کشورهای دیگر چیزی نخریم. پدربزرگم تعریف می­کند، وقتی جنگ شروع شد کار کشاورزی را رها کردم و به جبهه رفتم؛ چون امام خمینی به همه گفته بود دفاع از کشور از همۀ کارها مهمتر است. من از عکسهای پدربزرگ که با لباس بسیجی انداخته، خیلی خوشم می­آید. مخصوصاً آن عکسی که روی تانک سوار شده. او آن وقتها با عصا راه نمی­رفت و خیلی شجاع بود. من پدربزرگ ومادر بزرگم را خیلی دوست دارم و هر سال با آنها به زیارت حرم مطهر امام خمینی می­روم. آرزوی من این است که آنها بتوانند روزی به سفر کربلا بروند با تشکر از همۀ شما رقیه حسین خانی، کلاس سوم راهنمایی از روستای رحیم آباد بوئین زهرا

[[page 55]]

انتهای پیام /*