مجله کودک 36 صفحه 8

کد : 108462 | تاریخ : 09/03/1381

- بروم تهران؟ تنهایی، آن هم با جیب خالی. با دست خالی. نه پول سفر را دارم و نه پولی که با آن یک سوغاتی خوب برای امام ببرم! - ای بابا، من گفتم چی شده! امام که سوغاتی از تو نمی­خواهد فقط می­ماند، پول برای مسافرت که آن هم به امید خدا یک جوری جور می­شود. - چه جوری؟ - خوب فرض می­کنی. من خودم پول می­دهم به تو. آن وقت هر موقع که داشتی، به من پس می­دهی! - نه، نمی­شود! - چرا نمی­شود. - نمی­شود دیگر. فکر دیگری دارم و همین ناراحتم کرده است! - چه فکری خاله سلطان؟ - می­خواهم بز زنگوله طلایی را بفروشم و با پولِ آن ... - خاله سلطان، چطور دلت می­آید؟ - مجبورم، چاره­ای ندارم! - چرا چاره ای نداری؟ مردم کمکت می­کنند و ... - نه! نه! نمی­شود، می­خواهم با پولِ خودم سفر کنم و به دستبوس امام بروم، یعنی می­شود آقا معلم؟ من؟ خاله سلطان؟ از این دِهِ دورافتاده بروم جماران و راست راستکی امام خمینی را ببینم؟ - چرا نمی­شود خاله سلطان، حالا که خدا خواسته و شده است. دلت پاک است، خدا هم کمکت می­کند! خاله سلطان، صبح نگذاشت بز زنگوله طلایی­اش برای چرا به صحرا برود، توی طویله کمی برایش جو ریخت. بُز، جو را خورد. بعد هم توی کاسه­ای که خاله سلطان جلویش گذاشته بود، آب نوشید و سیر شد. خاله سلطان با ناراحتی نگاهی به بزش انداخت؛ بعد سرش را بلند کرد و دستهایش را به سوی خدا برد و گفت: ((خدایا خودت می­دانی که من این بز را خیلی دوست دارم! همدم تنهایی من است؛ ولی باید او را بفروشم. عزیزترین و گرانبهاترین چیزی که دارم همین بُز است. آن را از من قبول کن!)). خاله سلطان، طنابی به گردنِ بزش بست و بز زنگوله طلا را دنبال خودش کشاند و به طرف دکانِ قصابی ابراهیم قصاب راه افتاد. مردم که خبر رسیدن نامۀ خاله سلطان را از دفتر امام خمینی شنیده بودند، به او تبریک می­گفتند، زنها می­گفتند: - خوشا به حالت خاله سلطان! - خوشا به سعادتت. از طرف ما هم امام را زیارت کن! - خاله سلطانِ مهربان می­ایستد و به همۀ زنها با مهربانی جواب می­داد. - دارم بزم را می­برم که بفروشم به ابراهیم قصاب. پول سفر ندارم. پول خرید سوغاتی هم ندارم. - ان شاءالله که خدا قبول کند از تو این بُز را. - ان شاءالله به سلامت بروی و به سلامت برگردی! - و خاله سلطان می­گفت: ((خیلی ممنون، ان شاءالله، زیارتِ امام نصیب شما هم بشود.)) خاله سلطان، دسته اسکناسی را که بابت فروش بُزش از ابراهیم قصاب گرفته بود، شمرد و با خودش فکر کرد: - حالا دیگر می­توانم با خیال راحت بروم و امام را ببینم و به آرزویم برسم. راستی. سوغاتی چی ببرم برای امام؟ یک پیراهن؟ کفش؟ نه! باید یک چیز خوب ببرم! چطور است یک کوزه ماست ببرم. ماست طبیعی توی تهران گیر نمی­آید. ولی نه! ماست توی این گرما، توی راه می­تُرشد و خراب می­شود. چطور است یک جفت دستکش برای

[[page 8]]

انتهای پیام /*