
- بروم تهران؟ تنهایی، آن هم با جیب خالی. با دست خالی. نه پول سفر را دارم و نه پولی که با آن یک سوغاتی خوب برای امام ببرم!
- ای بابا، من گفتم چی شده! امام که سوغاتی از تو نمیخواهد فقط میماند، پول برای مسافرت که آن هم به امید خدا یک جوری جور میشود.
- چه جوری؟
- خوب فرض میکنی. من خودم پول میدهم به تو. آن وقت هر موقع که داشتی، به من پس میدهی!
- نه، نمیشود!
- چرا نمیشود.
- نمیشود دیگر. فکر دیگری دارم و همین ناراحتم کرده است!
- چه فکری خاله سلطان؟
- میخواهم بز زنگوله طلایی را بفروشم و با پولِ آن ...
- خاله سلطان، چطور دلت میآید؟
- مجبورم، چارهای ندارم!
- چرا چاره ای نداری؟ مردم کمکت میکنند و ...
- نه! نه! نمیشود، میخواهم با پولِ خودم سفر کنم و به دستبوس امام بروم، یعنی میشود آقا معلم؟ من؟ خاله سلطان؟ از این دِهِ دورافتاده بروم جماران و راست راستکی امام خمینی را ببینم؟
- چرا نمیشود خاله سلطان، حالا که خدا خواسته و شده است. دلت پاک است، خدا هم کمکت میکند!
خاله سلطان، صبح نگذاشت بز زنگوله طلاییاش برای چرا به صحرا برود، توی طویله کمی برایش جو ریخت. بُز، جو را خورد. بعد هم توی کاسهای که خاله سلطان جلویش گذاشته بود، آب نوشید و سیر شد.
خاله سلطان با ناراحتی نگاهی به بزش انداخت؛ بعد سرش را بلند کرد و دستهایش را به سوی خدا برد و گفت: ((خدایا خودت میدانی که من این بز را خیلی دوست دارم! همدم تنهایی من است؛ ولی باید او را بفروشم. عزیزترین و گرانبهاترین چیزی که دارم همین بُز است. آن را از من قبول کن!)).
خاله سلطان، طنابی به گردنِ بزش بست و بز زنگوله طلا را دنبال خودش کشاند و به طرف دکانِ قصابی ابراهیم قصاب راه افتاد. مردم که خبر رسیدن نامۀ خاله سلطان را از دفتر امام خمینی شنیده بودند، به او تبریک میگفتند، زنها میگفتند:
- خوشا به حالت خاله سلطان!
- خوشا به سعادتت. از طرف ما هم امام را زیارت کن!
- خاله سلطانِ مهربان میایستد و به همۀ زنها با مهربانی جواب میداد.
- دارم بزم را میبرم که بفروشم به ابراهیم قصاب. پول سفر ندارم. پول خرید سوغاتی هم ندارم.
- ان شاءالله که خدا قبول کند از تو این بُز را.
- ان شاءالله به سلامت بروی و به سلامت برگردی!
- و خاله سلطان میگفت: ((خیلی ممنون، ان شاءالله، زیارتِ امام نصیب شما هم بشود.))
خاله سلطان، دسته اسکناسی را که بابت فروش بُزش از ابراهیم قصاب گرفته بود، شمرد و با خودش فکر کرد:
- حالا دیگر میتوانم با خیال راحت بروم و امام را ببینم و به آرزویم برسم. راستی. سوغاتی چی ببرم برای امام؟ یک پیراهن؟ کفش؟ نه! باید یک چیز خوب ببرم! چطور است یک کوزه ماست ببرم. ماست طبیعی توی تهران گیر نمیآید. ولی نه! ماست توی این گرما، توی راه میتُرشد و خراب میشود. چطور است یک جفت دستکش برای
[[page 8]]
انتهای پیام /*