
امام ببافم و ببرم؛ ولی نه، وقت کم است. صبح فردا باید راه بیفتم!
آن شب آفتاب غروب کرد و روز به آخر رسید. خاله سلطان داشت چمدانش را میبست. آن روز آفتاب غروب کرد و برای اولین بار صدای زنگوله بُز سیاه خاله سلطان جلو خانهاش شنیده نشد؛ یعنی نه مردم، صدای زنگوله را شنیدند و نه خاله سلطان. او غمگین شد و توی خیالش با بُزش حرف زد:
- بُز زنگوله طلاییام! من تو را خیلی دوست داشتم، مرا ببخش. ابراهیم قصاب از من خواست که زنگولهات را باز کنم و برای یادگاری نگهدارم، ولی قبول نکردم؛ ترسیدم دیدن آن، غصّه دارم کند.
خاله سلطان داشت با خودش حرف میزد که ناگهان صدای زنگولۀ بز به گوشش خورد. با خودش گفت: ((یادت به خیر زنگوله طلایی. دیگر دارم خیالاتی میشوم و در خیال، صدای زنگولهات را میشنوم.))
همچنان صدای زنگوله بز میآمد. خاله سلطان خیالاتی نشده بود. چون یکدفعه بُز پرید و آمد توی خانه. خاله سلطان هاج و واج نگاهش کرد:
- ای بُز شیطان، از دست قصاب دَر رفتی؟ من تو را به ابراهیم قصاب فروختهام، برای چه فرار کردی؟
- او فرار نکرده خاله سلطان!
خاله سلطان ناگهان ابراهیم قصاب را جلو خود دید و با تعجّب نگاهی به او و بعد نگاهی به بُزش انداخت و گفت: ((چه شده مش ابراهیم؟ چرا بُزم را پس آوردی؟))
- پس نیاوردم خاله سلطان.
- پس چی؟
- ببین خاله سلطان، خیال نکن که من چون قصابم، دل ندارم. من هم دل دارم. نگاه به این سبیل تاب دادهام نکن، دلم اندازۀ یک گنجشک است! باور کن. من هم دلم میخواهد به زیارت امام بروم. تو که
[[page 9]]
انتهای پیام /*