
دید دوستِ خوب!)).
موجودات فضایی سوار بشقاب پرنده شدند؛ بعد سفینه از زمین بلند شد و به آسمان رفت. سوزان به آسمان خیره شد؛ آن قدر که دیگر هیچ نوری از بشقاب پرنده ندید. بعد در حالی که اشک میریخت به خانه برگشت.
پروفسور جیمز، کنار تخت سوزان ایستاده بود و با تعجب به او نگاه میکرد: ((سوزان، ساعت ده صبح است. هَریت صبحانهاش را میخواهد. نکند مریض شدهای؟)).
سوزان از خواب بیدار شد و گفت: ((نه پدر، حالم خوب است.))
پدر گفت: ((ولی تو همیشه، صبح زود بیدار میشدی...)). ناگهان چشمش به سنگ قرمز کنار تخت سوزان افتاد و گفت: ((این سنگ را از کجا پیدا کردهای؟)).
سوزان گفت: ((یک جایی اطراف جزیره.)) پدر در حالی که با دقت به سنگ نگاه میکرد، گفت: ((انگار قسمتهایی از آن سوخته است. سنگ عجیبی است؛ حتماً به دانشمندان کمک بسیاری میکنند.))
سوزان با عصبانیت گفت: ((ولی این سنگ من است و پیش خودم میماند.))
پدر گفت: ((خیلی خب. من جزیره را میگردم تا یکی مثل آن پیدا کنم.))
سوزان خندید، چون میدانست پدرش چنین سنگی را پیدا نخواهد کرد. او به پدر گفت: ((پدر جان! میخواهم به سگهای آبی، کمک کنم؛ چه کارهایی میشود کرد؟)).
پدر گفت: ((میتوانی عکسهایت را بفروشی یا به جای کیکهایی که درست میکنی، از مردم برای حمایت از سگهای آبی پول بگیری و همه را به موسسه حمایت از این حیوانات تقدیم کنی.))
سوزان گفت: (فکر خوبی است؛ من حتی میتوانم یک عالم درخت بکارم، آن وقت زمین را هم نجات دادهام!)).
پدر با تعجب به سوزان نگاه کرد و گفت: ((باران دیشب تو را به یاد این چیزها انداخته است؟)).
سوزان سنگ را در دستش گرفت و چشمانش را بست و گفت: ((سلام دوستان!)).
پدر با تعجب پرسید: ((سوزان، تو حالت خوب است؟)).
سوزان گفت: ((من خوبم پدر، و آمادهام که به گردش برویم. میخواهم زودتر سگهای آبی را ببینم!)).
[[page 30]]
انتهای پیام /*