
داستان دوست
آشنای غریب
شبی تاریک و بارانی بود. حضرت امام جعفر صادق (ع) از خانه خارج شدند. کوچه خلوت و خاموش بود. امام، کیسهای سنگین بر دوش داشتند. کیسه به حدی سنگین بود که بلند کردن آن برای ایشان بسیار سخت بود.
یکی از یاران با وفای امام، مردی بود به نام ((معلی)).
آن شب، معلی متوجه خروج اما از خانه شد. سخت کنجکاو بود که بداند امام به کجا میروند و در آن کیسه، چه چیزی را حمل میکنند. از سوی دیگر، نگران بود که مبادا در آن تاریکی شب، اتفاق ناگواری برایشان بیفتند. پس آرام، به دنبال امام جعفر صادق (ع) به راه افتاد. امام کوچههای تنگ و تاریک را یکی پس از دیگری پشت سر گذاشتند؛ گاهی میایستادند، کسیه را بر زمین میگذاشتند و بعد از لحظهای استراحت، دوباره به راه میافتادند.
معلی، از کنار دیوار و آرام پشت سر ایشان حرکت
[[page 50]]
انتهای پیام /*