
ترکی حرف میزند
تلویزیون را زیارت میکنی؟ آن فقط یک تصویر است. مادربزرگ خوبم با مهربانی جواب داد: ((میدانم دخترم، امّا من که نمیتوانم به زیارت کربلا بروم؛ لااقل همین جا زیارت بکنم. خدا هم قبول میکند ان شاءالله)) و بعد دانههای اشک از چشمهای نازنین مادربزرگ سرازیر میشود و در چین و چروک صورتش گم میشود. احساس میکنم من هم خیلی دوست دارم صفحۀ تلویزیون را ببوسم و گریه کنم، ولی نمیدانم چرا خجالت میکشم! مادربزرگم امام خمینی را خیلی دوست دارد و هر سال یک بار به حرم مطهر امام میرود.
پدر بزرگ من هم یک کشاورز است که الان با عصا راه میرود و نمیتواند کار کند. او وقتی امام خمینی به شهر مقدس قم آمده بود، به دیدنش رفته بود. یک بار هم در روز ورود امام به کشور یعنی 12 بهمن 1357 امام را دیده است و خاطرات زیبایی از آن روز تعریف میکند. او به همراه اهالی روستا یکی دو شب در میدان آزادی تهران میخوابند تا در مراسم استقبال از امام شرکت کنند. پدربزرگم میگوید امام خمینی کشاورزان و روستاییان را خیلی دوست داشت و به آنها احترام میگذاشت و میگفت با بودن شماها ما میتوانیم همه چیزمان را خودمان تولید کنیم و از کشورهای دیگر چیزی نخریم. پدربزرگم تعریف میکند، وقتی جنگ شروع شد کار کشاورزی را رها کردم و به جبهه رفتم؛ چون امام خمینی به همه گفته بود دفاع از کشور از همۀ کارها مهمتر است. من از عکسهای پدربزرگ که با لباس بسیجی انداخته، خیلی خوشم میآید. مخصوصاً آن عکسی که روی تانک سوار شده. او آن وقتها با عصا راه نمیرفت و خیلی شجاع بود. من پدربزرگ ومادر بزرگم را خیلی دوست دارم و هر سال با آنها به زیارت حرم مطهر امام خمینی میروم. آرزوی من این است که آنها بتوانند روزی به سفر کربلا بروند
با تشکر از همۀ شما
رقیه حسین خانی، کلاس سوم راهنمایی
از روستای رحیم آباد بوئین زهرا
[[page 55]]
انتهای پیام /*