
لبخند دوست
داستان های یک قل، دوقل
قسمت: بیست و هفتم
طاهره ایبد
خودکار دودی
یک آقاهه آمده بود خانهمان که اژدها بود؛ مثلِ مثل همان اژدهایی که توی قصۀ مامانی بزرگ بود. آخر از دهنش دود و آتش میآمد بیرون. آقاهه نشسته بود توی پذیرایی. مامانی هم رفت توی آشپزخانه که چایی بیاورد، میوه هم بیاورد. بابایی هم رفته بود توی اتاق و داشت از توی کمد کاغذ برمیداشت. من و محمد حسین، آن آقا اژدها را نمیشناختیم.
ما دوتایی نشستیم روی یک مبل و هی به او نگاه کردیم. هی آن آقا اژدها هم به من نگاه کرد. آن آقاهه اولش اژدها نبود، بعد اژدها شد؛ یعنی ما بعد فهمیدیم که اژدهاست. آقاهه اولش به من و محمد حسین گفت: (( شما دو تا چقدر شکلِ هم هستید، انگار دوتاتون یکی هستید.))
محمد حسین گفت: ((نه خیر، ما یکی نیستیم، دو تا هستیم، این محمد مهدی یه، منم محمد حسین.)) آقاهه خندید. بعد یکدفعهای یک چیزی از توی جیبش درآورد که مثل لولۀ خودکار بود؛ ولی نبود، سفید سفید بود و ما توی فیلمها دیده بودیم. بابایی گفته بود این چیزها که اسمش سیگار است، خیلی بد است. اصلاً سیگار کار بدی است. آن آقاهه هم سیگار داشت. تازه کبریت هم درآورد و آن را روشن کرد، بعد یکدفعهای از دهنش دود آمد. من و محمد حسین ترسیدیم، دوتایی چسبیدیم به هم. آن قدر از دهنش دود آمد، آن قدر دود آمد که همۀ همۀ اتاق و خانه میخواست سیاه شود. ما، یعنی من و محمد حسین ترسیدیم که آقا اژدهاهه آتش بفرستد توی خانه. آقا اژدهاهه داشت کار بدی میکرد. من و محمد حسین یواشکی بلند شدیم و بعد تند میدویدیم که برویم توی اتاق که بابایی از در اتاق آمد بیرون و من و محمد حسین، محکمِ محکم با بابایی تصادف کردیم و کلههایمان خورد به پای بابایی. بابایی گفت: (( چه خبره بچهها؟! چی کار میکنید؟)).
من و محمد حسین دوتایی با هم گفتیم: ((اون آقاهه اژهاست.)) یکدفه بابایی لبش را گاز گرفت و گفت: ((هیس س سِ ....)) بعد هم یواش گفت: ((این حرفها چیه میزنید؟ عیبه، بَده!)). بعد رفت پیش آن آقا اژدهاهه. من و محمد حسین هم یواش، پشت سر بابایی رفتیم و گوشۀ دیوار ایستادیم و هی سرک کشیدیم و هی آقا اژدهاهه را
[[page 62]]
انتهای پیام /*