
نگاه کردیم. آن آقا اژدهاهه هی از دهنش دود میفرستاد بیرون. اتاق دودیِ دودی شده بود. من سرفهام گرفت، سرفه کردم. آن وقت محمد حسین هم سرفه کرد. بعد به من گفت: ((الان همۀ خونه پر از دود میشد، اون وقت من و تو خفه میشیم و مامانی، بابایی هم خفه میشن.))
یکدفعه مامانی با سینی چایی از آشپزخانه آمد بیرون و تندی من و محمد حسین انگشتهایمان را گذاشتیم روی دماغمان و هی گفتیم: ((هیس س س!)) که مامانی چیزی نگوید که آقا اژدها بفهمد ما اینجاییم؛ ولی مامانی هیسِ ما را گوش نداد و گفت: ((چرا اینجا وایسادین بچهها؟ یا بیایید بنشینید یا برید تو اتاقتون.))
ما هی گفتیم: ((هیس س!))
بعد مامانی دولاّ شد و سرش را آورد نزدیک سر ما و یواشکی که آقا اژهاهه نفهمد، گفت: ((خرابکاری نکنیدها.))
بعد که مامانی رفت، محمد حسین گفت: ((این آقا اژدهاهه همهاش داره دود میده بیرون. آتیش هم داره، باید خاموشش کنیم.))
من گفتم: ((چه جوری؟))
محمد حسین دست مرا گرفت و کشید طرف آشپزخانه، من نمیخواستم که آن آقا اژدهاهه ما را ببیند؛ ولی او داشت ما را نگاه میکرد. بعد که رفتیم توی آشپرخانه، محمد حسین کُرسی را گذاشت زیر پایش و یک کاسه را برداشت و پر از آب کرد. من گفتم: ((می خوای چی کار کنی؟)).
گفت: ((بیا.))
گفتم: ((من نمیآم، از اون آقا اژدها میترسم. اگه عصبانی شد و مارو قورت داد چی؟)).
محمد حسین گفت: ((ترسو، اون که نمیتونه جلو مامانی و بابایی، مارو بخوره که.))
من باز هم میترسیدم. محمد حسین کاسه را داد دست من و گفت: ((اینو بگیر.))
گفتم: ((به من چه، نمیگیرم))
گفت: ((دیوونه، بگیر، همین الان ازت میگیرمش.))
من کاسه را گرفتم، محمد حسین شلوارش را که یک کمی آمده پایین، کشید بالا و بعد کاسه را از دست من گرفت و رفتیم توی اتاق و رو به روی آن آقا اژدهاهه، پشت سر بابایی ایستادیم. آقا اژدهاها دوباره آن سیگار را برد دم دهنش و داشت آن را فوت میکرد و دود میداد بیرون که محمد حسین، یکدفعه ای آب توی کاسه را پاشید به آقا اژدها. آقاهه بلند گفت: ((اِه، اِه ... یعنی چی؟))
[[page 63]]
انتهای پیام /*