مجله کودک 36 صفحه 64

کد : 108518 | تاریخ : 09/03/1381

ما دوتا، به دو رفتیم توی اتاق، صدای مامانی و بابایی می­آمد که هی به آن آقا اژدهاهه می­گفتند: ((ببخشید، شرمنده، وای چی کار کردن!)) بعد مامانی آمد توی اتاق که ما را دعوا کند، این قدر عصبانی بود، این قدر عصبانی بود که می­خواست من و محمد حسین را کتک بزند. به ما گفت: ((برای چی این کار رو کردین؟ آبروی مارو بردین.)) ما که اصلاً از خانه بیرون نرفته بودیم که آبروی مامانی و بابایی را با خودمان ببریم. برای همین گفتیم: ((آبروی شمارو کجا بردیم؟)) مامانی گفت: ((مسخره در نیار، بی تربیت.)) من مسخره در نمی­آوردم. محمد حسین گفت: ((خب اون آقاهه، اژدها بود، سیگار داشت، مگه شما نگفته بودین که بده کسی سیگار روشن کنه، ما هم هی می­خواستیم خاموشش کنیم.)) مامانی گفت: ((بگذار این آقاهه بره، حسابتون رو می­رسم.)) ما هی می گفتیم کاشکی آقا اژدهاهه نرود، ولی رفت. وای! آن وقت مامانی و بابایی آمدند، ما خیلی ترسیدیم، زیادِ زیاد، همه­اش تقصیر این محمد حسین بود. بابایی که آمد گفت: ((این چه کاری بود کردید؟ بی ادبا، باید حسابی تنبیه بشید.)) محمد حسین با آرنج زد توی پهلوی من که یک چیزی بگویم، به زورگفتم: ((خب آقا اژدهاهه ...)). بابایی چشمهایش را یک جوری کرد و گفت: ((چی؟)) ترسیدم، گفت: ((خب اون آقاهه، دم دهنش آتیش بود، سیگار بود.)) محمد حسین گفت: ((ما می­خواستیم آتیشش رو خاموش کنیم، خودتون گفته بودین سیگار بده)) بابایی و مامانی همین جوری ایستادند و ما را نگاه کردند و بعد هم به هم نگاه کردند بعد بابایی گفت: ((بله. سیگار بدَه، ولی کار شما هم بی ادبی بود. شما باید بهش می­گفتید که لطفاً سیگارتون رو خاموش کنید.)) بعد دیگر تنبیهمان نکرد، یعنی تنبیه کرد؛ ولی کم، فقط گفت تا نیم ساعت نباید از اتاق بیایید بیرون. ما هم نیامدیم بیرون، نشستیم و با همدیگر حرف زدیم که دیگر هر اژدهایی را دیدیم که سیگار می­کشید، بهش بگوییم که سیگارت را خاموش کن.

[[page 64]]

انتهای پیام /*