مجله کودک 42 صفحه 10

کد : 108604 | تاریخ : 27/04/1381

شعر دوست ناگهان برق آمد! ناصر کشاورز برق ما دیشب رفت لامپها شد خاموش در سماور برقی آب افتاد از جوش ناگهان ساکت شد قیژ وقیژ یخچال کوچه هم شد آرام شهر هم رفت از حال مادرم با کبریت شمع را روشن کرد خانه را تا حدی قابل دیدن کرد شمع روشن، ما را کرد با هم نزدیک روی دیوار افتاد سایههایی تاریم بعد با همدیگر سایه بازی کردیم بیصدا با سایه شکل سازی کردیم سایة دستم را کرده بودم کفتر با تکان انگشت کفترم میزد پر ناگهان برق آمد لامپها روشن شد کفری که گفتم رفت و دور از من شد

[[page 10]]

انتهای پیام /*