
من ناراحت شدم که مامانی این جوری گفت. من که دیگر دست و صورتم را شسته بودم. ولی محمدحسین پررو اصلاً از جایش جنب نمیخورد. تازه روی مبل هم دراز کشید و گفت:«من خستهام. به دست و صورتم رو میشورم. گشنهام هم هست.»
مامانی به اندازة یک عالمه عصبانی شد و دست محمدحسین را گرفت و کشید و گفت:«بلند شو ببینم، پاشو برو توی حمام ببینم.»
محمدحسین دستش را گرفته بود به مبل و بلند نمیشد. مامانی مجبور شد تنبیهش کند. تا مامانی یکی زد پشت دستش، یکدفعه محمدحسین به مامانی گفت:«بچة بد! بیشعور.»
یکدفعه مامانی داد زد:«چی گفتی؟»
محمدحسین هیچی نگفت. مامانی داد زد:«گفتم چی گفتی؟ کی این حرفها رو به شما دو تا یاد داده؟»
من زیاد ناراحت شدم و گفتم:«اِه، من که حرف بد نزدم، چرا هی میگی شما دو تا. تازه من خودم رو شستم.»
تا مامانی به من نگاه کرد، باز هم عصبانی شد و گفت:«ای وای! ریخت اینو نگاه، تمام فرش رو خیس کرد. کی به تو گفت خودت رو مثل موش آب کشیده کنی؟»
بعد تندی دست مرا گرفت و برد توی حمام و گفت:«همة لباسهات رو درآر و برو زیر دوش خودت رو بشور.»
من میخواستم گریه کنم، ولی نکردم، دیگر توی حمام هم آواز نخواندم. صدای مامانی میآمد توی حمام. مامانی به محمدحسین گفت:«کی این چیزها رو یادت داده؟ حالا دیگه حرفهای بیتربیتی میزنی؟ زود بگو ببینم کدوم یک از بچهها فحش میده.»
محمدحسین گفت:«پوریا همیشه میگه بیشعور.»
مامانی گفت:« آفرین، آفرین تو هم از اون یاد میگیری و میآی به مامانت میگی. از حالا به بعد دیگه حق نداری پاتو بگذاری تو کوچه؟»
محمدحسین گفت:«ببخشید، من نمیدونستم که حرف خیلی بدییه.»
مامانی گفت:«ببخشم؟ امکان نداره.»
من دلم برای محمدحسین سوخت. صدایش گریهای بود.
از پشت در حمام گفتم:«مامانی، خب دیگه ببخشش.»
مامانی گفت:«تو حرف نزن ببینم.»
بعد محمدحسین هم آمد توی حمام داشت گریه میکرد.
بهش گفتم:«تقصیر خودته، چرا حرف بد زدی؟»
محمدحسین گفت:«به تو مربوط نیست، بیشعور.»
گفتم:«اِه... الان به مامانی میگم.»
محمدحسین تندی دم دهن مرا گرفت و گفت:«خب ببخشید.»
بعد هم زورزورکی صورت مرا بوس کرد. من هم دیگر چغلیاش را نکردم. ولی این محمدحسین داشت بچة بدی میشد و غیر از مامانی، بابایی هم باید تربیتش میکرد.
[[page 13]]
انتهای پیام /*