
قصۀ دوست
قسمت: سی و چهارم
داستانهای یک قل و دوقل
پی تی کو بی پی تی کو
طاهره ایبد
هر چه به این بابایی گفتم ما را ببر پارک، اصلاً گوش نداد و ما را نبرد. همهاش گفت:
((پارک مال روزهای تعطیله.))
من گفتم: ((اگر مال روزهای تعطیله، چرا درش بسته نیست؟))
بابایی گفت: ((منظورم اینه که من خستهام، حال بیرون رفتن ندارم.))
محمد حسین گفت: ((خب مامانی ببره.))
مامانی گفت: ((من با شما دوتا، تنهایی برم پارک؟ اونجا حواسم به کدومتون باشه؟.))
محمد حسین لوس بی مزه گفت: ((به محمد مهدی، اون کوچیکتره.))
مامانی گفت: ((برای پنج دقیقه تو بزرگتری؟.))
من اصلاً دوست نداشتم مامانی حواسش به من باشد، به محمد حسین گفتم: (( زرنگی! نصف حواس مامانی باید به تو باشه.))
بابایی که کف اتاق دراز کشدیه بود، گفت: ((بی خودی دعوا نکنید که اصلاً قرار نیست برید پارک.))
من و محمد حسین با بغض گفتیم: ((نه خیر، ما میخواهیم بریم پارک، تاب سوار بشیم، سرسره بازی کنیم، الا کلنگ بازی کنیم.))
بعد هم پایمان را کوبیدیم زمین و هی دست و آستین و یقۀ بابایی را گرفتیم و کشیدیم و گفتیم: ((پاشو، زود باش.))
بابایی تنبل بلند نشد، ما هم زورمان نرسید او را بلند کنیم، بعد دیگر گریه کردیم. اول الکی گریه کردیم؛ اما بعد که بلند نشد، گریهمان راست راستکی شد؛ ولی باز هم این بابایی بلند نشد. بعد روی شکمش خوابید و گفت: ((اصلاً یک بازی خوب، شما دو تا بیایید روی کمر من راه برید. چطوره؟))
من و محمد حسین شانههایمان را انداختیم بالا. بابایی گفت: ((بازی خوبی یهها.))
محمد حسین گفت: ((اِه، این که بازی نیست، خیلی هم بده، ما نمیآییم.))
هر وقت بابایی از سر کار میآمد، ما دوتا باید روی کمرش راه میرفتیم. بابایی گفت: ((نمیآیید نه؟ باشه، باشه، یادتون باشه.)
من و محمد حسین به هم نگاه کردیم. هر وقت بابایی می گفت :«یادتون باشه.» یعنی که اگر بعد چیزی خواستیم اصلا اصلا به حرفمان گوش نمی داد. من یواشکی در گوش محمد حسین گفتم:«بیا روی کمرش راه بریم. بعد ما رو جای نمی بره ها.»
محمد حسین شانه اش را انداخت بالا و گفت:«به من چه.»
من یک کمی ایستادم و بعد دو پایی روی کمر بابایی راه رفتم،
[[page 12]]
انتهای پیام /*