
قصۀ دوست
قسمت اول
دردسرهای جادوگر کوچولو
نویسنده: اوت فرید پرویلسر
مترجم: سپیده خلیلی
جادوگر کوچولو ناراحت است
روزگاری جادوگر کوچکی زندگی میکرد که تازه صد و بیست و هفت ساله شده بود و البته چنین سنّی اصلا برای جادوگرها سنّ و سال زیادی به شمار نمیرود.
او در یک خانۀ جادوگری زندگی میکرد که تک و تنها در دل جنگل قرار داشت. چون آن جا فقط خانۀ یک جادوگر بود، خانۀ خیلی بزرگ نبود. ولی برای جادوگر کوچولو کافی بود و اصلاً آرزو نمیکرد خانۀ زیباتری داشته باشد. خانه یک شیروانی شیبدار خیلی عالی، یک دودکش کج و تختههای پشت پنجره لرزانی داشت. پشت خانه یک تنور ساخته شده بود. تنور نباید از قلم بیفتد، چون خانۀ جادوگری بدون تنور که خانۀ جادوگری درست و حسابیای نیست.
جادوگر کوچولو کلاغی داشت که میتوانست حرف بزند. اسمش ((آبراکساز)) بود. او نه تنها میتوانست ((صبح بخیر!)) و ((شب بخیر!)) بگوید، بلکه میتوانست مثل یک کلاغ معمولی قارقار کند و نه تنها حرف زدن را یاد گرفته بود، بلکه هر کار دیگری هم بلد بود. جادوگر کوچولو خیلی از کلاغ حساب میبرد، چون او یک کلاغ استثنایی بود که هر نظری داشت به جادوگر میگفت و هیچ وقت چیزی ار حتّی یک ذرّه هم نادیده نمیگرفت.
جادوگر کوچولو، حدوداً روزی شش ساعت تمرین جادوگری میکرد. جادوگری کار سادهای نیست کسی که میخواهد جادویی کند، نباید تنبل باشد. اوّل باید همۀ کارهای جزئی جادوگری را یاد بگیرد. و بعدها کارهای بزرگ را. باید صفحه به صفحه کتاب جادوگری را مطالعه کند و اجازه ندارد که یک تکلیف کوچک را جا بیندازد.
جادوگر کوچولو تازه به صفحۀ دویست و سیزده رسیده بود و در آن موقع ساختن باران را تمرین میکرد. او روی نیمکت جلو تنور نشست، کتاب جادوگری را روی زانوهایش گذاشت و جادو کرد. آبراکساز هم که سخت ناراحت بود، کنار او نشست.
کلاغ خشمگین قار قار کرد: ((تو باید باران درست کنی، در عوض چه جادویی میکنی؟ دفعۀ اول، باران موش سفید میباری، دفعۀ دوم قورباغه، دفعۀ سوم میوۀ کاج! حالا من دلم میخواهد بدانم که تو دست کم یک باران درست و حسابی میتوانی درست کنی یا نه؟))
آن وقت، او برای چهارمین بار سعی کرد که باران بسازد. ابری توی آسمان درست کرد، با حرکت دست آن را نزدیکتر آورد و وقتی ابر درست بالای سر آنها قرار گرفت، فریاد زد: ((ببار!))
ابر ترکید و بارید. آن هم چی، دوغ!
آبراکساز قارقار کرد: ((به نظرم تو به کلّی خُل شدهای! چه چیزهایی را که نمیخواهی از آسمان بریزی؟ نکند گیرۀ لباس؟ یا میخهای کفاشی؟ کاش دست کم تّکههای کوچک نان یا کشمش از آسمان میبارید!))
جادوگر کوچولو گفت: ((باید موقع جادو اشتباه کرده باشم.)) قبلاً هم گاه گاهی برایش پیش میآمد که جادویش به نزدیک هدف میخورد، ولی کمتر به هدف میرسید.
[[page 24]]
انتهای پیام /*