
داستانهای یکقل، دوقل
قسمت دوم قصة سی و پنجم
اداره بازی
طاهره ایبد
قصه دوست
وقتی با بابایی رفتیم اداره، از دم در هی بابایی گفت:«اذیت نکنیدها! حرف گوش کنیدها! مزاحم کسی نشویدها! دست به چیزی نزنیدها، این ور و آن ور نریدها.»
هی ما گفتیم:«چشم، چشم، چشم،چشم،....»
اداره بابایی آن قدر خوب بود که خیلی خوشگل بو؛ زیادِ زیاد. یک در گنده داشت. بابایی رفت تو. من این طرفش راه میرفتم و محمدحسین هم آن طرف. وقتی رفتیم تو، بابایی یک کارتی از توی جیبش در آورد و زد توی یک چیزی. به بابایی گفت:«چی کار میکنی؟»
بابایی گفت:«هر کس میآد اداره، باید کارتش را بزند توی دستگاه که معلوم بشه چه ساعی اومده، وقتی هم میره بیرون، باز هم باید کارت بزنه.»
محمدحسین گفت:«خب به چه دردی میخوره؟»
بابایی گفت:«این جوری معلوم میشه کی دیر اومده و کی کم کار کرده و چقدر باید حقوق بگیره.»
من گفتم:«من و محمدحسین هم باید بزنیم؟»
بابایی خندید و گفت:«نه، مگه شما کارمند اینجایید؟!»
محمدحسین گفت:«منم میخوام حقوق بگیرم.»
بابایی دست گذاشت روی کله محمدحسین و گفت:«چی میگی بچه، باید بزرگ بشی.»
بعد بابایی راه افتاد و ما دوتا هم پشت سرش. بابایی گفته بود که باید بچه های خوبی باشیم و به همه سلام کنیم. برای همین وقتی یک آقایی داشت میآمد تو، من گفتم:«سلام.»
آقایی گفت:«سلام کوچولو، خوبی؟»
گفتم:«بله، من دیگه بزرگ شدم.»
ولی محمدحسین سلام نکرد. بابایی هم سلام نکرد. به بابایی گفتم:«چرا به اون آقاهه سلام نکردی؟»
بابایی گفت:«من که نمیشناسمش.»
گفتم:«خودت گفتی باید به همه سلام کنیم.»
بابایی گفت:«منظورم همه همکارهام بود، البته تو کار خوبی کردی.»
[[page 12]]
انتهای پیام /*