مجله کودک 45 صفحه 12

کد : 108714 | تاریخ : 17/05/1381

داستانهای یکقل، دوقل قسمت دوم قصة سی و پنجم اداره بازی طاهره ایبد قصه دوست وقتی با بابایی رفتیم اداره، از دم در هی بابایی گفت:«اذیت نکنیدها! حرف گوش کنیدها! مزاحم کسی نشویدها! دست به چیزی نزنیدها، این ور و آن ور نریدها.» هی ما گفتیم:«چشم، چشم، چشم،چشم،....» اداره بابایی آن قدر خوب بود که خیلی خوشگل بو؛ زیادِ زیاد. یک در گنده داشت. بابایی رفت تو. من این طرفش راه میرفتم و محمدحسین هم آن طرف. وقتی رفتیم تو، بابایی یک کارتی از توی جیبش در آورد و زد توی یک چیزی. به بابایی گفت:«چی کار میکنی؟» بابایی گفت:«هر کس میآد اداره، باید کارتش را بزند توی دستگاه که معلوم بشه چه ساعی اومده، وقتی هم میره بیرون، باز هم باید کارت بزنه.» محمدحسین گفت:«خب به چه دردی میخوره؟» بابایی گفت:«این جوری معلوم میشه کی دیر اومده و کی کم کار کرده و چقدر باید حقوق بگیره.» من گفتم:«من و محمدحسین هم باید بزنیم؟» بابایی خندید و گفت:«نه، مگه شما کارمند اینجایید؟!» محمدحسین گفت:«منم میخوام حقوق بگیرم.» بابایی دست گذاشت روی کله محمدحسین و گفت:«چی میگی بچه، باید بزرگ بشی.» بعد بابایی راه افتاد و ما دوتا هم پشت سرش. بابایی گفته بود که باید بچه های خوبی باشیم و به همه سلام کنیم. برای همین وقتی یک آقایی داشت میآمد تو، من گفتم:«سلام.» آقایی گفت:«سلام کوچولو، خوبی؟» گفتم:«بله، من دیگه بزرگ شدم.» ولی محمدحسین سلام نکرد. بابایی هم سلام نکرد. به بابایی گفتم:«چرا به اون آقاهه سلام نکردی؟» بابایی گفت:«من که نمیشناسمش.» گفتم:«خودت گفتی باید به همه سلام کنیم.» بابایی گفت:«منظورم همه همکارهام بود، البته تو کار خوبی کردی.»

[[page 12]]

انتهای پیام /*