
عجیبی منتشر شد: ژاپن جنگ را باخته بود. از احساسات آن روزها چیز زیادی به یاد نمیآورم. من خیلی کوچکتر از این بودم که بخواهم عمق فاجعه را درک کنم ...
اواخر شهریور، یک کارت پستال بسته بندی شده دریافت کردم. توی آن با مداد، نوشته شده بود: ((من در پذیرش بیمارستان میاجیما هستم. زود بیا)) قسمتهایی از نوشته محو شده بود و زیر آن نشانی را نقاشی کرده بودند.
روز بعد وارد هیروشیما شدم. شهر با خاک یکسان شده بود. آن قدر منتظر دیدن مادرم بودم که حس میکردم هیچ وقت به مقصد نمیرسم. بیمارستان پر از مریض بود. یک پرستار مرا به اتاقی برد که در آن مریضها همه روی زمین خوابیده بودند. آنها آه و ناله میکردند و من هر چه نگاه کردم، نمیتوانستم مادرم را پیدا کنم. خیل به خودم جرأت دادم تا بتوانم جلوتر بروم و صورتها را از نزدیک نگاه کنم. اکثر آنها سوخته بودند. در انتهای اتاق زنی روی شکم خوابیده بود. رفتم جلو و لحاف را از روی صورتش کنار زدم. باورم نمیشد، مادرم بود. تمام پشتش سوخته بود. در آن لحظه به تنها چیزی که فکر میکردم این بود که چرا مادر من باید به این روز بیفتد؟ مادرم وقتی مرا دید، لبخند کوتاهی زد و آرام صدایم کرد. آن قدر ضعیف شده بود که نمیتوانست حرف بزند. سه روز و دو شب آن جا ماندم. بعد از سه روز مادرم مرد و من دیگر هیچ کس را نداشتم ...
روزهای بعد را در اردوگاهی در همان نزدیکی ماندم. آنها میخواستند مرا به یتیم خانه بفرستند. آیندهام مبهم و تاریک بود. گاهی اوقات هواپیمای آمریکایی از بالای اردوگاه رد میشدند و من روبروی چادر میایستادم و با غیظ میگفتم: ((احمقها)). فقط همین ...
دلم نمیخواست به یتیم خانه بروم. یک شب وسایلم را جمع کردم و طولانیترین سفر عمرم شروع شد. دوباره به دهکده برگشتم ...
همه بچهها به خانههایشان برگشته بودند. فقط من و سه نفر باقی مانده بودیم. چند ماه بعد خانوادهای آمدند و من فرزند خوانده آنها شدم. سالهای پریشانی و وحشت هم کم کم تمام شد...
حالا 60 ساله شدهام و خودم 5 تا نوه دارم. گاهی اوقات آنها را جمع میکنم و داستان آن سالها را برایشان تعریف میکنم. هر از چند گاهی به موزه میروم و عکسهای بمباران را نگاه میکنم. دلم میخواهد بین عکسها خانه خودمان را ببینم امّا بین آن همه آوار هیچ چیز معلوم نیست.
بعضی وقتها، شبها خواب معبد و دهکده را میبینم، خواب تپهها و در ختها را و آن ابر قارچی شکل بزرگ. مادرم را میبینم
که آرام صدایم میکند. صدای ارهبان را میشنوم که دعای سحرگاهی را میخوانند و هنوز صدای هواپیماهای آمریکایی در گوشم است. خانه کوچکمان با مادرم و پدرم در میان ابرهاست و مادر دارد برنج و لوبیا میپزد. هنوز صدای آوازش در خانه میپیچد و من صورتش را میبینم که برایم دست تکان میدهد. خانهمان در میان ابرها یکدفعه ناپدید میشود و من از خواب میپرم...
[[page 8]]
انتهای پیام /*