مجله کودک 46 صفحه 21

کد : 108759 | تاریخ : 24/05/1381

لبخند دوست نُه یا ده؟! از مجموعه داستانهای یونسکو روزی در بیابانی بی­آب و علف ساربانی ده شتر خود را به سوی برکۀ آبی می­برد. پس از چند کیلومتر ساربان احساس کرد که خسته شده و سوار یکی از شترها شد و برای این که مطمئن شود که همه شترهایش همراهش هستند، آنها را شمرد و دید تعداد آنها نُه تاست. نگران شد و فکر کرد که یک شتر را گم کرده است. از روی شتری که سوارش بود پایین پرید و از راهی که آمده بود شروع به دویدن کرد تا شتر دهم را پیدا کند. مدّتی زیر نور و گرمای آفتاب دوید، امّا اثری از شتر گم شده ندید. نفس زنان و ناراحت دوباره خود را به شترها رساند و همان طور که پشت آنها حرکت می­کرد، دید که ده تا هستند. خیلی خوشحال شد که شتر دهم خودش را به بقیه رسانده است، پس با خیال راحت سوار یک شتر شد و به راه ادامه داد. مقداری که رفتند، ساربان دوباره هوس کرد تا شترها را بشمارد. اما با تعجب زیاد دید که نُه شتر بیشتر همراه او نیستند! گیج و منگ شده بود و سر در­نمی­آورد. یک بار دیگر پایین آمد و برای پیدا کردن شتر دهم در آن گرمای سوزان به جستجو مشغول شد، اما نتوانست شتر گم شده را پیدا کند. عرق از سر و رویش می­ریخت، دهانش خشک شده بود. تا کیلومترها از هر طرف شتری دیده نمی­شود. با ناراحتی و نا­امیدی به دنبال شترها که آهسته راه خود را ادامه می­دادند به راه افتاد و هنگامی که به آنها رسید، دیده ده تا هستند! باورش نمی­شد. با خود گفت ((حتماً به خاطر گرمای هواست.)) دیگر توان راه رفتن نداشت. سوار شتر آخری شد و برای آن که خیالش کاملاً راحت شود تصمیم گرفت برای سومین و آخرین بار شترها را بشمارد. اما باز هم دید نه شتر در جلویش حرکت می­کنند. همین طور که به شیطان بد و ناسزا می­گفت از شترپایین پرید و با درماندگی شروع به شمردن شترها کرد؛ ده تا بودند! ساربان با همان حال زار و گریان گفت: ((بسیار خوب، من ترجیح می­دهم پیاده بروم و ده تا شتر داشته باشم، تا سوار شوم و یکی از آن­ها را گم کنم!)).

[[page 21]]

انتهای پیام /*