مجله کودک 46 صفحه 28

کد : 108766 | تاریخ : 24/05/1381

داستان دوست ملاقات بارانی باران به شدت می­بارید، تا آن زمان (سال 1336 هجری شمسی) کمتر سابقه داشت که در قم چنین بارانی ببارد. تمام کوچه پسکوچه­های قم از آب و گل پر شده بود. کمتر خیابانی آسفالت داشت. بنابراین گل و لای در شهر جاری شده بود. عابران در حالی که سر و گردن خود را در لباسشان فرو کرده بودند، با سرعت خود را به سر پناهی می­رساندند. شهر خلوت بود و صدای برخورد قطرات باران با کف خیابانها تنها صدایی بود که به گوش می­رسد. اما ناگهان صدای برخورد چرخهای یک درشکه با سطح خیس خیابان از دور شنیده شد. درشکه که آرام آرام از محلّه ((یخچال قاضی)) شروع به حرکت کرده بود، به کوچۀ دیگری در آن سوی شهر رسید. در آن زمان هنوز مهمترین وسیله رفت و آمد، درشکه بود. درشکه توقف کرد و از آن امام (ره) به همراه یک جوان پیاده شدند. امام عبایشان را سر پناه خود و مرد جوان کردند و هر دو زیر باران به راه افتادند. آنها قرار بود با یکی از دوستان امام که از کربلا به قم آمده بود، ملاقات کنند. جوان همراه امام با پسر دوست امام همکلاس و هم سن بود. جوان، چون کوچه­ها را خوب می­شناخت، امام را راهنمایی می­کرد. او تصمیم گرفت از راهی برود که نزدیک­تر باشد و امام نیز

[[page 28]]

انتهای پیام /*