مجله کودک 47 صفحه 29

کد : 108803 | تاریخ : 31/05/1381

حرفی از او نشنیدی؟» گنجشکه با نوکش پر و بالش را صاف کرد و گفت: «سلام سلام جیک جیک جیکان ندیدم جان شما جیکان جیکان نشنیدم.» سوسکی از او خداحافظی کرد و باز به راه افتاد. رفت و رفت، یک دفعه از توی یک خانه، گوشة آشپزخانه، صدای فریادی شنید. دوید و دوید تا رسید به یک «تله موش»، دید آقا موشی افتاده توش! سوسکی دو دستی تو سرش زد، ولی به خودش گفت: «این چه کاریه باید بیفتم به فکر چاره.» بعد دوید و رفت سراغ آقا گنجشکه، حالا بپر رو پشتم تا موشه بیاد تو مشتم!» سوسکی تندی پرید روی پشت آقا گربه و دوتایی راه افتادند و رفتند و رفتند. از کنار قور قوری خاتون و آقا گنجشکه که داشتند به سر و کلة هم میزدند رد شدند. به تله موش رسیدند، گربه دهانش را لیسید و دوید. سوسکی خانم هم داد کشید: «آقا موشی ببین چه کردم دردت را چاره کردم.» آقا موشی با ترس و لرز به گربه نگاه کرد و گفت: «دردم را چاره کردی؟ تو مرا بیچاره کردی گربه خوراکش موشه. ناخن چنگش را دیدی؟ از دندونانش نترسیدی؟» آه از دل سوسکی برآمد. صبرش سر آمد و اشکل از چشمش درآمد. با خودش گفت: «حالا چه کنم چمچاره نکند بشوم بیچاره؟» فکری به نظرش رسید، چادرش را از کمر باز کرد. رفت و درست روی سر آقا گربه ایستاد. صبر کرد تا گربه با پنجههای پرزورش تله را باز کرد، ولی همین که چنگ انداخت موشی را بگیرد و بخورد، سوسکی خانم چادرش را دور سر گربه پیچید و دو تا گره محکم زد. گربه دیگر چشمش جایی را نمیدید. سوسکی خانم از روی پشت گربه پایین پرید، دست آقا موشه را گرفت و کشید و تا خانه دوید. سر راه سوسکی همانطور که میدوید، یک گل صورتی هم چید تا وقتی به خانه برسد برای خودش یک چادر دیگر بدوزد.

[[page 29]]

انتهای پیام /*