
قصۀ دوست
یک شمع پر از نور
سوسن طاقدیس
نزدیک کریسمس* بود. همه ی مردم فرانسه خودشان را برای جشن بزرگ کریسمس آماده میکردند. ولی بریژیت کوچولو مثل همیشه تنها کنار پنجره نشسته بود.
منتظر مادر بود. از تنهایی خیلی خسته شده بود به کوچه نگاه کرد، به رفت و آمد مردم. به آدمهایی که به خانه ی آن آقای پیر میرفتند.
از وقتی که آن آقای پیر به خیابان آنها آمده بود، خیابان خیلی شلوغتر و پر رفت وآمدتر شده بود.او خیلی خوشحال بود،چون که حالا توی کوچه و خیابان چیزی بود که او بتواند تماشایش کند،مخصوصاً که بیشتر وقتها مادر در خانه نبود و او تنها بود،تنهای تنها...
گاهی وقتها فکر میکرد این همه آدم اینجا چه کار دارند!مگر آن آقای پیر چه حرفهایی بلد است که این قدر آدمها برای شنیدن حرفهایش آنجا جمع میشوند.
بریژیت یک بار آن آقا را دیده بود. داشت از یک ماشین پیاده میشد تا به خانه اش برود.آن روز بریژیت با مادر به خرید رفته بود. آن آقا با عمامه ی سیاه و عبای بلندش مثل یک آدم خیالی توی قصه ها بود.
آن روز او وقتی که به بریژیت نگاه کرد، بریژیت حس کرد که توی چشمهایش چیز عجیبی هست. چیز عجیبی که حتی توی قصه ها هم نمیتواند وجود داشته باشد.
چه قدر دلش میخواست باز هم او را ببیند و صدایش را بشنود! چه قدر دلش میخواست حرفهایش را بفهمد!
ماشین سفید و قشنگ خانمی که همسایه ی بغلی آنها بود، توی خیابان آمد و جلوی خانه نگه داشت. وای
[[page 10]]
انتهای پیام /*