
آن وقت یکی از زنها گفت:«ما دنبال پوست خشک درخت ها و شاخه های شکسته میگردیم.»
دومی آهی کشید: «ولی شانس نیاوردیم. انگار جنگل را جارو کرده اند.»
جادوگر پرسید:« مدت زیادی هست که میگردید؟»
زن سومی گفت:«از امروز صبح تا حالا داریم میگردیم، ولی روی هم هنوز نصف یک سبد را هم پر نکرده ایم. حالا اگر در زمستان آینده به اندازه ی کافی سوخت نداشته باشیم چه میشود؟»
جادوگر کوچولو نگاهی به سبدهای آنها انداخت.فقط چند تا شاخه ی نازک توی آنها بود. بعد به زنها گفت:« اگر همه اش همین است، پس میتوانم بفهمم که چرا قیافه هایی این قدر غمگین گرفته اید. به چه دلیل، چیزی پیدا نمیکنید؟»
-به خاطر باد.
جادوگر کوچولو فریاد زد:«باد؟! چه طور میتواند به خاطر باد باشد؟»
یکی از زنها گفت:«چون باد نمیخواهد بوزد. وقتی بادی نوزد، چیزی از درختها پایین نمیافتد. و وقتی هیچ شاخه و
ترکه ای پایین نیفتد، پس ما چه چیزی را باید توی سبد بریزیم؟»
جادوگر کوچولو گفت:«آخ، این جوری است؟»
زنهای هیزم جمع کن نشانه ی تاٌیید سر تکان دادند و یکی از آنها گفت:«چه میشد اگر من جادو کنم! آن وقت فوری به همه کمک میکردم و برای خودمان یک باد جادویی درست میکردم! ولی من که نمیتوانم.»
جادوگر کوچولو گفت:«نه، البته که نمیتوانی.»
آن وقت هر سه زن تصمیم گرفتند که به خانه بروند، آنها گفتند:«فایده ای ندارد که باز هم بگردیم. تا وقتی که بادی نوزد، ما چیزی پیدا نمیکنیم. خداحافظ!»
جادوگر کوچولو گفت:« خداحافظ!» و صبرکرد آنها چند قدمی دور شدند.
آبراکساز آهسته از او پرسید:«نمیشود به آنها کمک کرد؟»
آن وقت جادوگر کوچولو خندید:«من در حال همین کار هستم. ولی خودت را محکم نگه دار، وگرنه باد تو را میبرد!»
درست کردن باد برای جادوگر کوچولو یک بچه بازی بود. سوتی از میان دندانهایش کشید و در یک لحظه گردبادی بلند شد. آن هم چه گردبادی! از نوک درختها گذشت تنه ی آنها را تکان داد. شاخه های نازک همه ی درختها شکست. تکه پوست های درختها وشاخه های کلفت ترق ترق صدا کردند و بر زمین افتادند.
زنهای هیزم جمع کن، سرهایشان را پایین آوردند و دو دستی محکم دامن هایشان را نگه داشتند. چیزی نمانده بود که گردباد آنها را ببرد، البته جادوگر کوچولو جلو آن را نگرفته بود. او فریاد زد:«بس است!تمام کن!»
باد اطاعت کرد و ساکت شد. هیزم جمع کن ها وحشت زده به اطرافشان نگاه کردند، آن وقت دیدند که جنگلی پر از کنده و شاخه های شکسته ی درخت است، هرسه با هم فریاد زدند:«چه شانسی! این همه چوب جمع کردنی، یک جا! این برای هفته ها بس است!»
آنها هرچه میخواستند در آن هنگام جمع کنند، در بغل گرفتند و توی سبدها فرو کردند. بعد با صورتهایی که از خوشحالی میدرخشید، به طرف خانه رفتند.
جادوگر کوچولو با پوزخند آنها را با نگاه دنبال کرد. حتی آبراکساز کلاغ هم استثنائاً این بار خوشحال بود.
او به شانه ی جادوگر نوک زد و گفت:«برای شروع بد نیست! به نظرم تو واقعاً مایه اش را داری که جادوگر خوبی بشوی.»
(ادامه دارد)
[[page 25]]
انتهای پیام /*