
قسمت سی و هفتم داستانهای یک قل، دوقل
وقتی مامانی بزرگ به بیمارستان رفت
طاهر ایبد
آخی! طفلکی مامانی بزرگ مریض شده بود و رفته بود بیمارستان. بعد که مامانی و بابایی میخواستند بروند بیمارستان پیش مامانی بزرگ، من و محمد حسین رفتیم. ولی این مامانیِ بد نمیخواست ما را ببرد پیش مامانی بزرگ.
توی حیاط بیمارستان که رسیدیم، مامانی به بابایی گفت: ((حواست به بچهها باشد، من میرم و برمیگردم، بعد تو برو.))
من و محمد حسین زیاد زیاد ناراحت شدیم. ما هم میخواستیم مامانی بزرگ را ببینیم و توی بغلش بنشینیم و هی مامانی بزرگ ما را ناز کند و هی لواشک بدهد که بخوریم. من مامانی بزرگ را زیادِ زیاد دوست داشتم. لواشک هایش را هم زیاد دوست داشتم.
محمد حسین به مامانی گفت: «منم میخوام بیام.»
مامانی گفت:« نمیشه، اونجا پر از میکروبه.»
من گفتم:«ما نمی ریم پیش میک...میک...»
اسمش یادم رفت. بابایی گفت:«میکروب. شما هم نرید پیش اونا، اونا میآن پیش شما.»
محمد حسین گفت: «اگه اونا آدم بدن،چرا مامانی بزررگ رو بردید پیش اونا؟»
مامانی خندید و دست کشید روی سر محمدحسین و گفت:«اونا آدم نیستن، اونا چیزهایی هستن که آدمها را مریض
میکنن،بخصوص بچه ها رو، چون ضعیف ترن. مامانی بزرگ هم رفته تا میکروبا رو از بدنش بیرون کنن.»
من میخواستم بروم پیش مامانی بزرگ. اگر مامانی بزرگ میکروب هم داشته باشد. باز هم من میخواهم بروم پیشش.
من گفتم:«من میخوام بیام.»
بابایی و مامانی گفتند:« نمیشه. »
محمد حسین گفت:« من میآم با مشت میزنم تو دهن میکروبا.»
مامانی خندید و راه افتاد. ما راهم نبرد، من و محمد حسین زدیم زیرگریه و دنبال مامانی دویدیم و دستش را سفت گرفتیم. مامانی به بابایی گفت:«اینا رو بگیر.»
بعد بابایی آمد ودست ما را گرفت، ما هی جیغ زدیم و دستمان را کشیدیم.
مامانی از یک درِگنده رفت تو. یک آقایی آنجا نشسته بود که مثل پلیس ها لباس پوشیده بود. یکدفعه محمد حسین هم دستش را از دست بابایی کشید و پشت سر مامانی دوید و خواست از آن در برود تو که آقاهه دستش را گرفت جلوی در و گفت:«کجا،آقا کوچولو.»
محمد حسین گفت:« من آقا کوچولو نیستم.»
آقاهه گفت:«خب، کجا آقا بزرگ؟»
محمد حسین گفت:« میخوام برم پیش مامانی بزرگ.»
آقاهه گفت:«نمیشه، بچه ها نمیتونن برن تو.»
این بابایی هم دست مرا ول نمیکرد، دستم را سفتِ سفت گرفته بود. یکدفعه
[[page 12]]
انتهای پیام /*