مجله کودک 49 صفحه 24

کد : 108870 | تاریخ : 14/06/1381

قصه ی دوست دردسرهای جادوگر کوچولو هفته های گذشته خواندید که... جادوگر کوچولو 127 ساله! قصّۀ ما پس از آنکه به جرم شرکت مخفیانه در گردهمایی جادوگران مجازات شد و جارویش را ازدست داد، به فکر انتقام افتاد. اما کلاغش« آبراکساز» قولش را به سلطان جادوگرها به او یادآوری کرد. پس جادوگر کوچولو درحالی که سعی می­کرد جادوگر خوبی باشد وشیطنت نکند، جارویی نو از دهکده خرید سوار آن شد. روزی جادوگر کوچولو هنگام گردش درجنگل، به سه پیرزن برخورد کرد که دنبال هیزم می­گشتند. جادوگر کوچولو با جادو کردن به آنها کمک کرد تا هیزم زیادی جمع کنند. این اولین قدم برای بهتر شدن بود و بعد... پیش به جلو ،پسرک من! نویسنده: اُتفرید پرویسلر مترجم: سپیده خلیلی از آن به بعد، جادوگر کوچولو مراقب بود که زنهای هیزم جمع کن دیگر با سبدها ی خالی به خانه نروند. آنها دیگر همیشه سرحال بودند و وقتی به جادوگر کوچولو برمی­خوردند، خوشحال می­شدند و می­گفتند:«امسال جمع کردن هیزم، واقعاً مایه ی خوشحالی است! به جنگل رفتنش می­ارزد!» پس از آن، روزی جادوگر کوچولو سر راه آنها قرار گرفت و وقتی که آن سه نفر را با سبدهای خالی و گریه کنان دید، خیلی تعجب کرد. او که تازه دیشب جادو کرده بود که بادی بوزد و امکان نداشت که کمبود هیزم و پوست درختان در میان باشد. زنها هق هق کنان گفتند:«فکرش را بکن که چه اتفاقی افتاده است! جنگلبان جدید منطقه جمع کردن هیزم را برای ما قدغن کرده است! او سبدهای پر ما را خالی کرد، و اگر یک بار دیگر ما هیزم جمع کنیم، ما را دستگیر می­کند!» جادوگر گفت:« چه تصمیم خوبی! چه جوری به این فکر رسیده؟» زنها فریاد زدند:«چون بدجنس است! جنگلبان قدیمی هم مخالف هیزم جمع کردن نیست. فقط این جدیده مخالف است! نمی­توانی تصور کنی که چه هیاهویی به راه انداخت. حالا دیگر برای همیشه داشتن سوخت ارزان برای ما تمام شد.» زنها دوباره شروع به گریه کردند. جادوگر کوچولو با حرفهایش به آنها دل و جرئت داد:« جنگلبان جدید در این باره فکر خواهد کرد! من او را سر عقل می­آورم.» زنها پرسیدند: چطوری! این کار را به عهده ی من بگذارید!حالا به خانه بروید و خودتان را ناراحت نکنید. از فردا جنگلبان جدید می­گذارد که شما آن قدر که بتوانید بکشید، چوب جمع کنید.» آن سه زن هیزم جمع کن رفتند. جادوگر کوچولو فوری جادو کرد و یک سبد پر از چوب حاضر کرد. بعد آن را سر راه گذاشت و خودش کنارش نشست، طوری که انگار یک هیزم جمع کن است و اکنون کمی خستگی در می­کند. مدت زیادی منتظر نمانده بود که جنگلبان جدید نزدیک شد. او فوری جنگلبان جدید را از کت سبز، تفنگ و کیف شکار چرمی اش شناخت. جنگلبان فریاد زد:«آها،باز هم یکی دیگر!تو اینجا چه کارمی­کنی؟» جادوگر کوچولو گفت:«استراحت می­کنم. سبد خیلی سنگین است و من مجبورم کمی نفس تازه کنم.» نمی­دانی که جمع کردن هیزم قدغن است؟» نه باید ازکجا بدانم؟ جنگلبان فریادی کشید و به او گفت: «حالا می­فهمی! سبد را خالی کنم؟ سبد را خالی کن و گم شو.» جادوگر کوچولو پرسید:«باید سبد را خالی کنم؟ آقای جنگلبان جدید عزیز، شما

[[page 24]]

انتهای پیام /*