
آفرین مامانی بزرگ!
داستانهای یک قل، دو قل
قسة چهلم
مامانی بزرگ توی پارک رویش نمیشد به ما
بگویدکهدوستداردسرسرهبازیکند،ولیمافهمیدیم.
آخر هی ما را نگاه میکرد و میخندید. برای همین
من رفتم و دستش را گرفتم و گفتم: «برو بالا.»
مامانی بزرگ گفت: «اوا، این حرفها چیه بچه؟
منو چه به سرسره بازی! زشته جلو مردم.»
محمدحسین هم آمد و گفت: ««اصلاً هم زشت
نیست، خیلی کیف داره، بیا.»
مامانی بزرگ باز هم با مزه خندید و گفت: «سر
به سرم نگذارید بچهها.من که نمیتونم سرسره بازی
کنم.»
من گفتم: «اگه بلد نیستی، من و محمدحسین
یادت میدهیم. هیچی هم ترس نداره.»
بعد دو تا دستش را گرفتیم و هی او را کشیدیم.
مامانی بزرگ نمیخواست راه برود و لجبازی
میکرد و میگفت: «از دست شما وروجکها من چی
کار کنم؛ ولو کنید بچهها.»
ما ولش نکردیم. من دستش را کشیدم و
محمدحسین هم رفت پشت سر مامانی بزرگ و هلش
داد.به زوربه زوراو را بردیمکنارپلهها.مامانی بزرگ گفت:
«امان از دست اینا.»
محمدحسین گفت: «مامانی بزرگ با دستات، این
میلهها رو بگیرد. بعد پات رو بگذار روی پلة اولی.»
ولی این مامانی بزرگ اصلاً حرف گوش نمیداد.
من گفتم: «مامانی بزرگ وقتی بچه هم بودی باز
حرف گوش نمیکردی؟»
مامانی بزرگ باز دوباره با مزه خندید و گفت:
«تو رو خدا ولو کنید بچهها، اذیتم نکنید.»
ولی ما نمیخواستیم او را اذیت کنیم، فقط
میخواستیم مامانی بزرگ هم بازی کند و خوشحال
[[page 12]]
انتهای پیام /*