مجله کودک 55 صفحه 28

کد : 109018 | تاریخ : 25/07/1381

کودکی که پنهان شد طاهره ابید عمّه از خواب بیدار شد. همه جا ساکت بود. عمّه به نرگس نگاه کرد. نرگس آرام خوابیده بود. عمه بلند شد و شراغ کوزۀِ آب رفت تا وضو بگیرد، نیمه شب بود. عمه دلش می خواست نماز شب بخواند. اب که از کوزه روی دست عمّه ریخت و از دست او توی ظرف گلی چکید، نرگس بیدار شد و سر جایش نشست. عمّه گفت: «خبری است؟» نرگس گفت:« نه عمّه جان، می خواهم نماز بخوانم.» نرگس از جایش بلند شد. عمّه رو به قبله، مشغول نماز خواند شد. نرگس کوزه رفت و وضو گرفت و به نماز ایستاد. عمّه نمازش را که خوانده بود، باز به نرگس نگاه کرد. نرگس آرام بود. «ابومحمد» به عمه گفته بود که امشب فرزندشان به دنیا می آید؛ اما هیچ نشانه ای از زایمان در نرگس نبود؛ عمّه فکر کرد:« شاید امشب بچه به دنیا نیاید.» ناگهان صدای ابومحمد را از اتاق دیگر شنی د که گفت:« عجله نکن عمّه جان. آن اتفاق نزدیک است.» عمّه خیالش راحت شد. قرآن را برداشت و آن را باز کرد و آهسته مشغول خواند شد. «الم سجده» را که خواند، «یس» را شروع کرد و نگاهی به نرگس انداخت که تازه نمازش را تمام کرده بود. ناگهان نرگس لرزید. عمّه آهسته قرآن را بوسید و گوشه ای گذاشت و کنار نرگس نشست و سرش را تکان داد. عمّه گفت: «چیزی حس می کنی؟» نرگس سر تکان داد. عمع گفت:« پس چیزی نمانده که بچه به دنیا بیاید.» و بعد نرگس را توی بغل گرفت و آرام او را خواباند. عمّه به نوزاد که تازه متولد شده بود، خیره ماند. نوزاد سر به زمین گذاشته بود و سجده می کرد. عمّه ذوق زده او را بغل کرد و به سینه اش چسباند و لبخند زد. ابومحمد (ع) از اتاق دیگر صدا زد:« عمّه جان، فرزندم را بیاورید.» عمّه بلند شد و نوزاد را پیش پدرش برد. پدر او را بغل کرد و دست روی چشم

[[page 28]]

انتهای پیام /*