مجله کودک 55 صفحه 29

کد : 109019 | تاریخ : 25/07/1381

و گوش و دست و پاهای نوزاد کشید و گفت:« پسرم سخن بگو.» نوزاد آهسته لبهای کوچک و نازکش را از هم باز کرد و گفت: «اشهد ان لا اله الا ا... وحده لا شریک له واشهدان محمد رسول ا...» درود فرستاد تا به اسم پذرش رسید، برا او که درود فرستاد، لبها را بست و دیگر چیزی نگفت. عمّه ایستاده بود و با تعجب او را نگاه می کرد و از خوشحالی و هیجان می لرزید. صبح روز بعد عمّه، تمام اتفاق های شب را به یاد آورد، بلند شد، دلش هوای دیدن نوزاد را کرده بود. راه افتاد تا سری به ابومحمد بزند و پسر او را ببیند . توی اتاقش رفت و سلام و احوالپرسی کرد. دور و بر تاق را نگاه کرد، از نوزاد خبری نبود. پرسید:« پس بچه کو؟» ابومحمد گفت:« او را در جایی پنهان کردیم، درست مثل مادر موسی که فرزندش را پنهان کرد.» عمّه فهمید که کسی نباید از تولد «مهدی» با خبر شود، چون جان او هم مانند موسی در خطر بود و اگر دشمنان امام حسن عسکری (ع) به وجود او پی می بردند، او را شهید می کردند. و از همان کورکی، غیبت صغری مهدی (ع) آغاز شد. «دوست، عید بزرگ نیمه شعبان را، به همه شما منتظران کوچک تبریک می گوید.

[[page 29]]

انتهای پیام /*