
آب برای درخت مو بر میداشتم. سطل خود را در آب فرو بردم و آن را پر آب کردم و با شتاب خود را به درخت مو رساندم ولی این بار آب سطل قهوهای من کافی بود. آب را به پای درخت مو ریختم و به طرف یک دنیای سنگدل، دنیای سیاهی رفتم. آنجـا جـایی نبود جـز یک باغ وحش. من به طرف در باغ وحش رفتم، ولی اصلاً دوست نداشتم به درون آن بروم زیرا بوی بیرحمی میداد. چون به ماهیهـای مـهربان قول داده بودم، به درونباغ وحش رفتم و شبانه یواشکی با حقّههای زیاد، آنهاراآزادکردم و به طرف جنگل به همراه حیوانات حرکت کردیم. وقتی به جنگل رسیدم، یکسره به طرف درخت مو رفتم. یک ماه بود آن را ندیده بودم. وقتی به او رسیدم، دیدم با یک دنیا محبت به من نگاه میکند. در چشمـانش رغبـت میدیدم، او دیگر ناراحت نبود و از چشمان او میتوانستم بفهمم که از من تشکر میکرد. او دیگر برگهایش زرد و افسرده نبود. او سبز سبز شده بود، مثل رنگ سبز نقّاشـی. بعد با خوشحالی به طرف دریاچه حرکت کردم. ماهیهـا را دیـدم که دیگر ناراحت نبودند و این طرف و آن طرف میپریدند و میخواستند به من بفهمانند که از تو متشکریم. من کارم دیگر در این جنگـل تمـام شده بود! پس به طرف پشت در بسته رفتم، در را باز کردم و به دنیای شیرین در س بازگشتم. عجب دینای عجیبی بود! زیرا وقتی به کلاس درس بازگشتم، حتّی یک ثانیه هم از آن وقتی که از کلاس بیرون رفته بودم، نگذشته بود.
رضوان اسکندری 12 ساله از تهران
آنچه که پشت در بسته میبینم
با عجله پشت در کلاس درس رفتم و در را باز کردم. باورکردنی نبود! من به یک دنیای دیگر رفته بودم، یکدنیای سبز، یـک دنیای آبـی آسمانی، یک دنیای سرخ گلها، یک دنیای بنفش پروانه، یک دنیای طوسی پرنده...
آری، من به دنیای سبز جنگل رفته بودم، با برگهای سبز، با برگهای درختهای مختلف. چشم من به یک درخت مو افتاد.ولی چشمهای او مانند تنه و جاهای دیگر نبود. چشمهای او مثـل یک دنیای سیـاه بود. وقتی به دقّـت به چشمهایش نگاه کردم،فهمیدم او میان این دنیای سبز، زرد شده بود، مانند زردی قهر. او آب مـیخواست، آبی که بتواند ریشههای خشک او را تر کند. با عجـله به طرف یک دنیای دیگر رفتم، یک دنیای آبی، یک دنیای سبز و سرخ ماهی، این دنیا بسیار زیبا بود. آنجا دریاچهای بود که فقط در رویاهای خود میتوانستم ببینم. دور این دریاچه پر از زیبایی بود، زیبایی زرد و سفید ببر، قهوهای فیل، قهوهای آهو، نارنجی روباه، که همه برای خوردن آب با یک دنیا محبّت دور این دریاچه جمع شده بودند و من مـیخـواستم با آن سطل قهوهای از آن دریاچه آب بـردارم. برای چشمان غمگین درخت مـو آب بردارم. برای سبز شدن آن. بـا تمـام تلاش به آن دریاچه نزدیک شدم، زیرا حیوانات دور این دریاچه مهربان بودند ولی نه با انسانها. آرام نزدیک شدم،با سطل قهوهای خود آب برداشتم وبه طرفآندرخت که در قلبش پر از اندوه بود دویدم.وقتی بهدرختمو رسیدم باچشمانی مهربان به من نگاه میکردواز من میخواست که آب را بر پای او بریزم. ولیآب درونسطل قهوهای من برای درختی به آن عظمت کم بود. آب را بر پایش ریختم و به طرف دریاچه حرکت کردم. ولی مثل اینکه ماهیهای آنجا دیگر با من مهربان نبودند. نزدیک رفتم و تمام فکرم را متمرکز کردم تا بفهمم چرا آنهادیگربامن مهربان نبودند. من فهمیدم حیواناتیکههرروز دورایندریاچهجمع میشدند، دیگر نیستند. من تمام جنگل را گشتم فهمیدمانسانهایبد، انسانهای سنگدل،اینحیوانهایی کههرروز برای خوردن آب دور این دریاچه جمع میشدند وبرزیباییدریاچه میافزودند را شکار کردهاند و به باغ وحش بردهاند.
من میخواستم به آنها کمک کنم، ولی نه من باید اوّل
[[page 4]]
انتهای پیام /*